۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 8

كی‌خسرو (قسمت هشتم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

بخشی از کتاب کی‌خسرو و راز جام‌ ورجاوند
جمشید رهبر دوران طلایی بشر بود. در افسانه‌ها می‌گویند در این دوران، بیماری و مرگ وجود نداشت. نمی‌دانیم کدام بخش از ماجرای جمشید افسانه است. اما این را می‌دانیم که جام در زمان او به‌ وجود آمد.
جمشید می‌دانست بشر ذاتاً فراموشکار است و به زودی عصر طلایی را از یاد می‌برد و قدرت‌طلبی و آز دوباره در او بیدار می‌شود. می‌دانست پایان این عصر چاره‌ناپذیر است. چرخ تاریخ باید به حرکت می‌افتاد. تمامی اعصار طلایی تمام می‌شود، همان‌طور که اقامت انسان در باغ عدن هم تمام شد. آفریدگار درون انسان تحقق نمی‌یافت، مگر با چرخش چرخ تاریخ.
جمشید به همین دلیل انجمن مغان را تشکیل داد و حکمتی را که در اختیارش بود، به آن‌ها سپرد. این حکمت فقط یک جمله بود که بر جامی نقش شده بود که بعدها به جام جم، جام کی‌خسرو، جام جهان‌بین و جام مقدس مشهور شد.
ظهور جام تا کنون پنج بار ثبت شده و هر پنج بار مسیر تاریخ عوض شده است. هر پنج نگهبان جام، به نوعی به جاویدانان اسطوره‌ها پیوستند، هرچند عاقبتِ هر پنج نفر شوم بود.
نخستین صاحب جام، خود جمشید بود که رهبر قوم آریا در ایرانویج بود و وقتی دیگر نتوانستند در سرزمین‌های یخزده‌ی شمالی زندگی کنند، آن‌ها را به هند و ایران و شمال اروپا کوچ داد. اما همین کوچ، سرزمین‌های بین‌النهرین و ختن و بربرهای شمال اروپا را همسایه‌ی قلمرو او کرد و آن فراوانی و برکت، طمع همسایه‌ها را برانگیخت. ضحاک جمشید را کشت.
دو هزار سال بعد، جام به دست کی‌خسرو پسر سیاوش رسید. کسی که جنگ‌های خونینِ چندصدساله‌ی دو قوم آریایی ایرانی و تورانی را تمام کرد و تا مدت‌ها صلح و آرامش را در تمام مناطق شرق نجد ایران برقرار کرد. این صلح زمینه را برای ظهور زرتشت و تأسیس امپراتوری عظیم ماد و پارس فراهم کرد. در افسانه‌ها آمده که کی‌خسرو به جاویدانان پیوست و در آخرالزمان دوباره ظهور می‌کند تا در حکومتی پنجاه‌وهفت ساله به همراه سوشیانت، عصر طلایی را به زمین برگرداند.
سومین نگهبانِ جام، سلیمان نبی بود که از قومی کوچک، تمدنی ساخت که بر تمام سیر تاریخ بعد از خود تأثیر گذاشت و جام با نام خاتم یا نگین سلیمان در داستان‌ها ماند. قوم یهود بعدها جام را گم کرد و آواره‌ی جهان شد.
هزار سال بعد، جام به مسیح رسید که تأثیرش بر تاریخ بشر انکارناپذیر است. جام در داستان شام آخر مسیح و ماجراهای جام ورجاوند باقی مانده است. یوسف رامه‌ای جام را از بیت‌المقدس به انگلستان برد و در آنجا به دست نگهبان پنجم رسید: آرتورشاه. شخصیتی نیمه‌افسانه‌ای که تمدن آن جزیره را نوسازی کرد و زمینه‌ساز پیدایش امپراتوری بریتانیا شد.
بعد از حلقه‌ی افسانه‌های آرتوری، جام ورجاوند در هیچ افسانه یا گزارشی ثبت نشده و حکمتی که بر آن نقش بسته بود، از دست بشر خارج شده است.

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 7

كی‌خسرو (قسمت هفتم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

به خاطر مرگ مادربزرگ بود که آدورا موضوع «حالات انسان در لحظه‌ی مرگ» را برای تحقیق مدرسه‌اش انتخاب کرد. برنامه‌اش این بود که بیست بیمار را در لحظه‌ی مرگ ببیند و حالاتشان را ثبت کند.
برای این کار باید به بیمارستان راه پیدا می‌کرد، اما همین‌طوری نمی‌گذاشتند یک دختر مدرسه‌ای در بیمارستان چرخ بزند، به‌خصوص در بخش آی.‌سی.‌یو بالای سر مریض‌های محتضر. پدرش خیلی با این تحقیق مخالف بود، می‌گفت به روحیه‌اش لطمه می‌زند. اما این را هم می‌دانست که دخترش مثل مادربزرگش لجباز است و وقتی چیزی در سرش می‌افتد، نمی‌شود نظرش را برگرداند.
آنجا بود که آدورا سراغ بهمن را گرفت. در خاکسپاری مادربزرگش اولین بار او را دید. مرد جوان چهارشانه‌ای که گوشه‌ای، دور از همه ایستاده بود و نگاه می‌کرد و بعد از خاکسپاری سراغ آدورا آمد:‌
«شما باید آدورا باشید، نوه‌ی عزیزِ طاهره خانم.»
آدورا با چشم‌های پراشکش سر تکان داد. بهمن نه تسلیت گفت و نه از آن قیافه‌های غمگینی به خودش گرفت که موقع عزاداری همه می‌گیرند. فقط شماره‌ی تلفنش را روی کاغذ نوشت و به آدورا داد:
«طاهره خانم دینی به گردن من دارد. من تهران پزشکی می‌خوانم. سفارش شما را به من کرده. اگر یک وقتی کاری از دستم برمی‌آمد، به من زنگ بزنید.»
آدورا برای تحقیقش به بهمن تلفن کرد. بهمن چند روز بعد زنگ زد و خبر داد که از رئیس بیمارستان اجازه گرفته آدورا، فقط برای یک هفته، هرجای بیمارستان خواست برود، به شرطی که همه‌جا بهمن همراهش باشد. این بود که آدورا توانست هر بعدازظهر چند ساعت در بیمارستان باشد. این بار که این رزیدنت جوان با روپوش سفیدش و گوشی پزشکی که دور گردنش انداخته بود، در اورژانس بیمارستان دنبالش آمد، آدورا باورش نمی‌شد پزشک باشد. بیشتر شبیه بازیکن‌های بسکتبال بود، با آن قد دومتری و شانه‌های پهن. یک هفته طول کشید تا بالاخره باور کرد او پزشک است، و در همین یک هفته هم عاشقش شد. بهمن هم به‌شدت به موضوع تحقیق آدورا علاقه نشان می‌داد. می‌گفت خودش هم مرگ صدها نفر را دیده، اما هیچ‌وقت درک نکرده موقع جدا شدنِ جان از بدن، دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد.
یک هفته بعد، مرگ هفده نفر را ثبت کرده بودند و آدورا به خاطر دیدنِ آن‌همه مرگ، دچار بحران عصبی شد و در خانه افتاد. بهمن به ملاقاتش رفت و وقتی حالِ آدورا بهتر شد، کمکش کرد گزارش تحقیقش را بنویسد.
معلم آدورا تحقیقش را قبول نکرد، می‌گفت اصلاً دینی نیست، طبی است. اما گذار از این تحقیق دشوار و تکان‌دهنده، به شکل عجیبی آدورا و بهمن را به هم پیوند داد. انگار شریک جرمِ آگاهی از حقیقتی بودند که کمتر کسی می‌دانست.
آدورا دختر قشنگی بود، همه می‌دانستند این دختر، با خانواده‌ی تحصیلکرده و مرفهش، با آن ابروهای کشیده‌ی ایرانی و چشم‌های عسلی و مژه‌های بلند و پوست نمکین و لب‌هایی که هیچ‌وقت کاملاً بسته نمی‌شد، بخت‌های بلندی برای ازدواج دارد. اما همین که دیپلمش را گرفت، بهمن از او خواستگاری کرد. او هم فوراً قبول کرد. پدرش معتقد بود تصمیم گرفتن به این سرعت برای ازدواج نمی‌تواند عاقبت خوشی داشته باشد، به‌خصوص که قصد داشت دخترش را برای ادامه‌ی تحصیل به امریکا بفرستد. حتا پیشنهاد کرد چند ماه صبر کنند تا بهمن هم فارغ‌التحصیل بشود، اما آدورا مثل همیشه تصمیمش را گرفته بود.
کلاً یک سال با هم زندگی کردند. بهمن وقتی تخصص جراحی‌اش را گرفت، داوطلب شد و رفت جبهه. می‌گفت دیگر نمی‌تواند نگاه کند که جوان‌ها دسته‌دسته قتل عام بشوند، روی مین بروند، با چنگ و دندان در مقابل دشمن آهنین مقاومت کنند، و او فقط تماشا کند. می‌گفت آنجا به کمکش احتیاج دارند، شاید کاری از دستش بربیاید تا چند نفری نمیرند.

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 6

كی‌خسرو (قسمت ششم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

«چی می‌شود آدم مثل مادربزرگ عاشق کسی باشد و چهل سال حاضر نشود ببیندش؟»
این سؤال را درست وقتی کرد که پدرش تازه از دانشگاه برگشته بود و فوتبال تماشا می‌کرد و آن یکی کانال، روی تصویری ثابت از طبیعت، موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد. استاد دانشگاه بود و در آن دوران، محیط دانشگاه پرتنش بود. آدورا با اینکه می‌دانست تماشای مسابقه‌ی فوتبال تنها چیزی است که باعث می‌شود فکر پدرش از محیط دانشگاه دور شود، کنار پدرش نشست و کانال را عوض کرد. او هم تشر زد که می‌‌خواهد فوتبال ببیند. آدورا می‌دانست که یاد مادربزرگ، پدر را ساکت می‌کند. خودش هم هروقت اسم او می‌آمد، بغضش می‌گرفت. اما حالا دلش می‌خواست کنسرتوی ویولن باخ را گوش بدهد. هروقت تلویزیون نگاه می‌کرد، یاد مامانی می‌افتاد؛ برای اینکه از چیزی بیشتر از تلویزیون بدش نمی‌آمد. می‌گفت تلویزیون آدم را از زندگی واقعی دور می‌کند.
پدر چشم‌هایش را از صفحه‌ی تلویزیون برگرداند و بالاخره به حرف آمد: «عشق و نفرت یکی است. بعضی وقت‌ها آدم برای اینکه عشقش را از دست ندهد، مجبور است با معشوقش بجنگد.»
«همه‌چیزش را هم توی این جنگ از دست بدهد؟»
پدر سرش را تکان داد: «دقیقاً. هزینه‌ی هر تصمیمی را باید داد.»
پس از مدت‌ها، پدر دوباره فلسفه‌بافی‌هایش را از سر گرفته بود. آدورا پرسید:
«این‌همه جنگ توی دنیا به خاطر همین است؟»
پدر لب‌هایش را جمع کرد و جواب داد: «نه همه‌اش، جنگ علت‌های زیادی دارد. اما مهم‌ترین دلیلش این است که اگر جنگ نباشد، بشر چیزی می‌شود مثل سیب‌زمینی. جنگ است که شعله‌ی زندگی را روشن نگه می‌دارد.»
آدورا خندید: «این حرف‌ را جایی نزنی، الان مُد است که همه از صلح جهانی حرف بزنند.»
پدر پوزخند زد:
«همه‌ی جنگ‌ها با آدم‌کشی همراه نیست. مامانی چهل سال جنگید، اما آزارش به مورچه هم نرسید. درست زمانی که زن‌ها جزو لوازم منزل بودند، مادر جلو پدربزرگت ایستاد. نه کسی را داشت و نه جایی جز خانه‌ی شوهرش. اما ول کرد و آواره شد. با اینکه پدربزرگت را دوست داشت. خودت که توی بیمارستان دیدی.»
آدورا خوب یادش بود. بیشتر از یک سال پیش بود. پدربزرگ به دنبال شش بار سکته‌ی مغزی در طول چهار سال، برای آخرین بار در بیمارستان بستری شد. طلعت خانم، زن دوم پدربزرگ، به پدرِ آدورا پیغام داد که آقاجان طاهره خانم را خواسته. بعد از چهل سال. تمام این مدت، مامانی رفته بود قم و اتاق کوچکی نزدیک حرم کرایه کرده بود. گاهی هم که می‌آمد تهران، یا خانه‌ی آن‌ها می‌ماند یا خانه‌ی دخترش. زندگی‌اش را با قلاب‌بافی و غروب‌ها رفتن به حرم حضرت معصومه و آرزوی سفر حج می‌گذراند، که بالاخره هم نرفت. پدرش هرکاری کرد که بیاید و با آن‌ها زندگی کند، مادربزرگش راضی نشد. با خنده می‌گفت می‌ترسد اگر بیاید تهران و در تهران بمیرد، او را در قم خاک نکنند.
پدر می‌دانست اجازه ندارد اسم پدرش را جلوی مادرش بیاورد، برای همین از آدورا خواست با مادربزرگش حرف بزند.
آن روز بعدازظهر، کسی خانه نبود و مامانی مثل همیشه چهارزانو روی زمین نشسته بود. استکان چای داغش کنارش بود و همان‌طور که سیگار همای بی‌فیلترش را می‌کشید، با دقت، مثل همیشه، روی زمین دست می‌کشید تا هر دانه‌ی ریز آشغالی را پیدا کند و توی زیرسیگاری چوبی‌اش بیندازد. آدورا کنارش نشست:
«مامانی توی راه خانه توت خشک خریدم، بیا بخوریم.» مامانی عاشق توت خشک بود و با لذت نوه‌اش را تماشا کرد که کیسه را باز می‌کرد و به طرف مادربزرگ می‌گرفت. مادربزرگ با علاقه توتی برداشت و در دهانش گذاشت و جرعه‌ای از چایش را با آن خورد. بعد با دقت از بالای عینکش به نوه‌اش چشم دوخت، توت دیگری برداشت و پرسید: «چی شده؟ هروقت با من کاری داری برایم توت می‌خری.»
آدورا جواب نداد و پرسید: «مامانی، اگر گفتی خرگوش بعد از دوسالگی
کجا می‌رود؟»
مامانی ابروهایش را جمع کرد، فکری کرد و گفت: «می‌رود به دشت؟»
آدورا ابروهایش را بالا انداخت: «نُچ.»
«می‌رود هویج بخورد؟»
«نُچ.»
«پس چی؟»
«می‌رود توی سه‌سالگی!»
مادربزرگ زد زیر خنده و با دستش روی بازوی آدورا زد:
«چرا سربه‌سرِ منِ پیرزنِ‌ خرفت می‌گذاری؟»
اما آدورا می‌دانست که هیچ‌چیز به اندازه‌ی جوک، هرقدر هم بی‌مزه باشد، مادربزرگش را سرِ حال نمی‌آورد. خنده‌شان که تمام شد، قلاب‌بافی نصفه‌اش را نشانش داد و پرسید: «خوب شده؟»
پیرزن خیلی جدی قلاب‌بافی را از دستش گرفت و انگشت‌هایش را کشید رویش و توضیح داد: «ده رجش را باید باز کنی.»
«مگر چه‌اش است؟»
پیرزن خندید: «چی‌اش نیست؟» و همان‌طور که نخ را می‌کشید تا رج‌ها را باز کند، گفت: «قلاب‌بافی یعنی ظرافت، اگر نه که مردم می‌روند از بازار رومیزی و روتختی‌شان را می‌خرند، نه اینکه سه برابرش را به من بدهند تا برایشان ببافم.»
آدورا پرسید: «راستی چرا؟»
«قلاب‌بافی توی خانواده‌ی ما سنت است. من از مادرم یاد گرفتم. مادرم هم از مادرش. من هم دارم قلاب‌بافی را به تو یاد می‌دهم تا یک روزی به دخترت یاد بدهی. رمز و رازی دارد که توی کارهای ماشینی نیست. مردم دوست دارند کارهای مرا بخرند، برای اینکه من توی هر گره قصه‌ای برایشان می‌گذارم.»
از کنار دستش روکوسنی را که تازه بافته بود، برداشت و جلو آدورا باز کرد: «ببین، این روکوسنی که اگر مچاله‌اش کنی یک مشت را هم پر نمی‌کند، تمام قصه‌ی من است...» دستش را کشید رویش: «این گل، بابایت است. از وقتی آمد، زندگی‌ام عوض شد. دیگر تازه‌عروس نبودم. مادر بودم. دیگر اجازه نداشتم توسری‌های پدربزرگت را تحمل کنم، وگرنه پسرم هم می‌شد یکی مثل او و زن دیگری را که شاید او هم مثل من نظرکرده بود، به روزگار من می‌انداخت، تا به عمری که خدا مثل یک تکه جواهر بهش داده، پشت کند.»
آدورا منتظر همین بود: «مامانی، از آقاجان بگو.»
مادربزرگ نگاه تندی به آدورا انداخت، اما دوباره نگاهش مهربان شد: «اولش آدم بدی نبود. مردِ خانه بود. نانوایی‌اش را داشت و هرشب با دست پر می‌آمد خانه. من دخترِ سیزده ساله بودم که زنش شدم. هیچ‌وقت جز او مردی نشناختم. تمام آرزوها و خواب و خیال‌هایم را توی او می‌دیدم. اما بعد که بروبیایی پیدا کرد، توی کارهای سیاسی افتاد و مزه‌ی پول را چشید، همه‌چیز خراب شد. زندگی‌ام را زهر کرد. آخرش هم که رویم زن گرفت، تقاصش با خدا.»
آدورا خیلی سریع پرسید: «حاضری ببینی‌اش؟»
مادربزرگ با چشم‌های گردکرده گفت:‌ «وا، معلوم است که نه!»
«اگر این‌قدر ازش بدت می‌آمد، چرا هیچ‌وقت ازش طلاق نگرفتی؟ چهل سال تنها زندگی کردی، آن موقع هنوز جوان بودی، می‌توانستی شوهر کنی.»
مادربزرگ با خنده جواب داد: «همان یکی برای هفت پشتم بس بود.» اما چشم‌های عسلی‌اش نمی‌خندید. چند دقیقه چیزی نگفت، اما یک‌دفعه دوباره به حرف آمد: «فکرش را که می‌کنم، هیچ‌وقت صورت مردی جز پدربزرگت جلوی چشمم نیامده.»
آدورا ساکت شد و گذاشت فضای خاموش، تعلیق آنچه را می‌خواست بگوید، بالا ببرد:
«مامانی، آقاجان دارد می‌میرد. می‌خواهد تو را ببیند. می‌بینی‌اش؟»
مادربزرگ فقط گفت: «هرچه خدا بخواهد همان می‌شود.» و دیگر صحبت را
ادامه نداد.
سه روز بعد که آدورا از مدرسه آمد، مامانی را دید که لباس‌پوشیده منتظر است.
«به بابایت زنگ بزن، بگو بیاید مرا ببرد بیمارستان.»
اول آدورا و پدرش وارد اتاق آقاجان شدند. روی تخت خوابیده بود. عمه‌ی آدورا بالای سرش بود. پدر پرسید: «هشیار است؟»
عمه با گریه جواب داد: «نه. تا دیشب که کسی را نمی‌شناخت. کلیه‌اش از کار افتاده. از دیشب تا حالا هم بیهوش است. دکتر می‌گوید شاید هم دیگر به هوش نیاید.»
پدر پچ‌پچ کرد: «مادر را آورده‌ام.»
چشم‌های عمه گرد شد و پرسید: «آمد؟»
پدر سرش را تکان داد: «اما چه فایده؟ او که به‌هوش نیست!»
ناگهان صدایی از پشت سرشان شنیدند: «یدالله!»
مادربزرگ بود، پدر و عمه را کنار زد و رفت لب تخت، بالای سر پدربزرگ ایستاد. همه ساکت تماشا می‌کردند. پدربزرگ با چشم‌های بسته، روی تخت بی‌حرکت بود. مامانی ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و دستش را روی سرش گذاشت:
«آقا یدالله، پاشو، طاهره آمده.» پلک‌های پدربزرگ لرزید. مامانی گفت: «بعدِ چهل سال هم که آمدم، می‌گیری می‌خوابی؟»
پلک‌های آقاجان از هم باز شد. چشم‌هایش با شتاب و بی‌هدف می‌چرخید. مامانی را که دید، نگاهش روی او ثابت شد. مامانی دستش را روی سرش کشید و خندید. نگاه آقاجان با استفهام به او دوخته شده بود، انگار در صندوق خاطراتش دنبال شباهتی میان زن جوانش و آن پیرزن می‌گشت. قطره اشکی گوشه‌ی چشمش برق زد و لب‌های خشکیده‌اش را به‌زحمت باز کرد: «طاهره...»
مامانی بغض کرده بود: «منم...»
آقاجان چیزی زمزمه کرد. مامانی رویش خم شد و گوشش را به دهان آقاجان نزدیک کرد. آدورا طاقت نیاورد و جلو رفت تا بشنود. آقاجان با صدای بی‌حالی پرسید: «چرا... رفتی؟»
مامانی دست آقاجان را فشار داد: «برای اینکه دلم را شکستی.» صدایش می‌لرزید. خم شد و پیشانی آقاجان را بوسید:
«حلالت کردم یدالله.»
پیرمرد لبخند کمرنگی زد: «پیر شدی طاهره.»
و چشم‌هایش را بست و دیگر باز نکرد.
موقعی که از بیمارستان برمی‌گشتند، مامانی یک‌دفعه گفت: «خودش شده عین نکیر و منکر، بعد به من می‌گوید پیر!» و چشم‌هایش را پاک کرد.
پدربزرگ سه روز پس از آن ملاقات تمام کرد. سالش نشده بود که موقع نماز، مادربزرگ هم توی اتاقش در قم روی سجاده‌اش سکته‌ی قلبی کرد و همان‌جا مرد. وصیتنامه‌اش را که پیدا کردند، با همان پول قلاب‌باقی، قبری در گورستان بقیع قم برای خودش خریده بود. با همان خط کلاس اولی‌اش نوشته بود: «حج که نرفتم. این بقیع به جای آن بقیع.» بقیه‌ی پول‌هایش را هم که روی هم پنجاه هزار تومان نمی‌شد، به این همسایه و آن دختر بی‌جهیز بخشیده بود. ارث و میراثی برای بچه‌هایش نگذاشته بود، به‌جز یک کیسه‌ی نصفه توت خشک، قلاب‌بافی نصفه، زیرسیگاری چوبی و چراغ پیه‌سوزش، و آن جام زمردی‌رنگ، که همه را بخشیده بود به آدورا.

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 5

كی‌خسرو (قسمت پنجم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388
آدورا گریه‌هایش را کرده بود. آن زن ترشیده که آن تزریق‌ها عضلات صورتش را عملاً فلج کرده بود، با پنج دقیقه ورق زدن، زحمت چند ماهش را به باد داده بود. همان کاری که موقع داوری رساله‌ی فوق لیسانسش کرده بود:
«خانم جان، بدون هیچ مستندات و صرفاً براساس تحلیل شخصی، ریشه‌ی دو اسطوره‌ی غیر هم‌نژاد جمشید شاه و اوزیریس را به هم وصل کرده‌اید. انتظار دارید بپذیریم؟»
اما وقتی فقط با یک رأی منفی و چهار رأی مثبت، بالاترین نمره را به رساله‌ی آدورا دادند، ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. بعد هم شروع کرد به تعریف و تحسین. اما حالا او استاد راهنمایش بود و اگر نظرش جلب نمی‌شد، باید یک ترم دیگر صبر می‌کرد.
چند دقیقه‌ی پیش، اسفندیار که همیشه برای کمک به آدورا به‌موقع از راه می‌رسید، به اتاقش آمده بود تا سری به او بزند. اشک‌های آدورا دوباره سرازیر شد و ماجرا را برایش تعریف کرد. اسفندیار ساکت گوش داد و آخرش فقط گفت: «دو تا کار می‌شود کرد، یا رساله‌ات را طبق نظر استادت بنویس و نمره‌ات را بگیر، یا برویم این زئیر را پیدا کنیم و از خودش بپرسیم مرجع و منبع حرف‌هایش چی است.»
پیگیری کردند که آن کتابچه را کی روی میز آدورا گذاشته. منشی گفت بسته را پست آورده و به نظرش رسیده که به آدورا مربوط می‌شود و آن را گذاشته روی میز او. پاکت را هم دور انداخته بود. نامه‌ای هم همراهش نبود.
آدورا باز هم کتابچه را به امید پیدا کردن سرنخی ورق زد. هربار کتابچه را باز می‌کرد، بیشتر گرفتار طلسمش می‌شد. دچار وسواس شد. رساله‌اش را کنار گذاشت، هرروز صبح به دو سه تا از کارهایش در انتشارات می‌رسید و بعد شروع می‌کرد به خواندن، و هربار انگار لایه‌ی دیگری از روی نوشته‌ها برداشته می‌شد، و در تمام این مدت، با وجود بی‌توجهی ظاهری اسفندیار، می‌دانست که او در سکوت منتظر است. منتظر ده کتاب مجموعه‌ی او، و منتظر یک جواب یا واکنش.
دلش می‌خواست اسفندیار شجاع‌تر بود. سال‌ها بود می‌دانست اسفندیار از او خوشش می‌آید و اگر سال‌ها قبل اسفندیار قدمی برداشته بود، شاید استقبال هم می‌کرد. مرد خوش‌قیافه و محترمی بود و به اندازه‌ی موهای سرشان همدیگر را می‌شناختند. هم بهمن او را دوست داشت و هم ایلیا. اما حالا احساسات ضد و نقیضی داشت. برای زنی در آستانه‌ی چهل‌سالگی که فقط یک سال شوهرداری کرده بود و بعد، هجده سال یک بچه را مثل گربه به دندان گرفته بود و در مسیر سخت زندگی بزرگ کرده بود، مردی بهتر از اسفندیار پیدا نمی‌شد. اما هرچه هم خیال می‌کرد او را خوب می‌شناسد، هاله‌ی اسراری که در تمام این سال‌ها دور اسفندیار را گرفته بود، نمی‌گذاشت بیشتر به او نزدیک شود. آدورا می‌دانست اسفندیار موضوع مهمی را پنهان می‌کند، و تا زمانی که این راز بینشان حایل بود، نمی‌توانست او را چیزی جز یک دوست یا حامی ببیند.
شاید هم غیبت ایلیا و فشارِ ندیدنش بود که این‌طور وابسته‌ی آن کتابچه‌اش کرد. شاید تحمل دوری پسرش را راحت‌تر کرده بود. اوایل شبی نیم‌ساعت با هم تلفنی حرف می‌زدند، بعد یک شب در میان، و حالا هم ده روزی می‌شد که از او بی‌خبر بود. می‌دانست جا افتاده و یکی دو بار هم که پیشنهاد کرد به زاهدان برود و او و هم‌خانه‌هایش را سروسامان بدهد، ایلیا استقبال نکرد. حالا یعنی این کتابچه جای پسرش را گرفته بود؟ معنای زندگی برای بیشترِ زن‌ها در این سن و سال عوض می‌شود. اغلب حس می‌کنند کاش جور دیگری زندگی می‌کردند. هرجور هم که زندگی کرده باشند، تمنای سرگذشتی دیگر را دارند. همیشه هم تردید دارند که آیا درست انتخاب کرده‌اند؟
اما آدورا خیلی زودتر از این‌ها مجبور شده بود تصمیم بگیرد. کارت سبز اقامت امریکای پدر و مادرش درست یک ماه قبل از خبر مرگ بهمن به دستشان رسید. او هم قرار بود کارت سبزش را بگیرد، که ماجرای بهمن پیش آمد. پس از مراسم بهمن، مادر و پدرش که از اول هم با ازدواج آن‌ها موافق نبودند، خواستند او را با خودشان ببرند به امریکا. هنوز خبر نداشتند که او حامله است. اگر می‌گفت، با زور هم که شده بود، می‌بردندش. اما آدورا نمی‌خواست. می‌خواست پسرش در همان سرزمینی بزرگ بشود که پدرش به خاطرش کشته شده بود. می‌دانست بهمن هم همین را می‌خواهد.
وقتی آشنا شدند، آدورا هفده ساله بود و بهمن بیست‌وچهار ساله. معلم بینش اسلامی آدورا تکلیف کرده بود که شاگردها تحقیقی مذهبی انجام بدهند. بعد از مرگ مادربزرگ محبوبش، مرگ برایش مهم شده بود. می‌خواست بفهمد آدم درست در آخرین نفس چه حالی دارد. همین که معلمش گفت که هرکس می‌تواند موضوع دلخواهش را انتخاب کند، یاد صحبتش با پدرش افتاد. دو ماه بعد از مرگ مادربزرگ.

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 4

كی‌خسرو (قسمت چهارم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

صدای پا در راهرو، حرف‌های نامفهوم، به هم خوردن درها، صداهای گنگ، او را از خواب می‌پراند. تکمه‌ی زنگ را می‌زند. بهیار سفیدپوشی به اتاقش می‌آید.
«چه خبر است در راهرو؟»
«وقت ملاقات است.»
چشم‌هایش را دوباره می‌بندد و می‌گوید: «من ملاقاتی ندارم. بی‌زحمت در را ببندید و هرکس هم خواست بیاید تو راهش ندهید. نمی‌خواهم کسی را ببینم.»
اصلاً دلش نمی‌خواهد با گیرنده‌ی کلیه آشنا بشود. تلویزیون را روشن می‌کند. میزگرد شاهنامه‌شناسی است و سر اصالت یا الحاقی بودن بیت «زن و اژدها هردو در خاک به/جهان پاک از این هر دو ناپاک به» بحث می‌کنند. با پوزخند کانال را عوض می‌کند، اخبار می‌گوید امروز صبح انفجار بمبی درکاظمین شصت نفر از زائرهای شیعه را به کشتن داده.
باز چشم‌هایش را می‌بندد. دوست ندارد فکر کند که وقتی مرخص شد چه‌کار می‌کند، کجا می‌خوابد، چه می‌خورد، یا چی شد که به این وضع افتاد. سال‌ها سعی کرده تمام آثار گذشته‌اش را پاک کند و سرگذشتش را از یاد ببرد، و حالا چاره‌ای ندارد جز فکر کردن به آینده‌ی مه‌آلودی که می‌داند فرقی با آن گذشته‌ای که از یاد برده ندارد. شاید اگر به خودش بپیچد و آه و ناله کند، دل خانم ملکی برایش بسوزد و به دکتر بگوید و به او مرفین بزنند. مرفین برایش خوابِ بی‌رؤیا می‌آورد. وگرنه تمام گذشته‌ای که سعی کرده نابود کند، در خواب به او هجوم می‌آورد.
چشمش را که باز می‌کند، پنج دقیقه از چهار گذشته. یک ساعتی خوابیده. کنترل از راه دور را برمی‌دارد تا دوباره تلویزیون را روشن کند که خانم ملکی می‌آید تو. دسته‌گل را که در دست پرستار می‌بیند، نیم‌خیز می‌شود.
کی برای او گل می‌فرستد؟ شاید خانواده‌ی گیرنده‌ی کلیه. شاید هم آن خون‌آشامی که کلیه‌اش را به او باخته بود. کنجکاوی‌اش را می‌کُشد و بی‌حرف به پرستار اشاره می‌کند گل را بگذارد روی میز بغل تخت. پرستار از همان شب اول به بعد، نه چیزی می‌پرسد و نه سر صحبت را باز می‌کند و نه نگاهش به نگاه او می‌افتد. اما این بار کارت روی گل را جدا می‌کند و می‌دهد دستش:
«کسی که محبت دیگران را پس بزند، لایق زندگی نیست.»
حرکت دست پرستار، نسیم ملایمی ایجاد می‌کند و بوی گل‌های رز سفید را به طرفش می‌راند. بی‌اختیار هوا را از بینی‌اش به داخل می‌دهد. بعد از چند روز ماندن در آن هوای بوی ناگرفته، از این بوی تازه، ناخواسته، خوشش می‌آید.
نقش روی کارت را نگاه می‌کند، طرح یک لوتوس است. برش می‌گرداند و پشتش را می‌بیند. سفید است، فقط دستی زنانه، عجولانه، اسم و شماره‌ی تلفنی را رویش نوشته که نمی‌شناسد. احتمالاً او را با کس دیگری اشتباه گرفته‌اند. کارت را روی میز کنارِ تخت می‌اندازد.
خانم ملکی که هنوز کنار تخت ایستاده، می‌گوید: «گل را خانمی آورد، خیلی دلش می‌خواست ببیندت، اما انگار به بهیار گفته بودی نمی‌خواهی کسی را ببینی.»
سرش را تکان می‌دهد.
«خانم محترمی بود. خیلی تر و تمیز و شیک. می‌گفت همکارت است.»
همکار؟ او همکار ندارد. در تمام عمرش نداشته. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. خانم ملکی موقع بیرون رفتن یک لحظه سرش را برمی‌گرداند:
«خیلی خوشگل بود.»

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 3

كی‌خسرو (قسمت سوم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

پنج دقیقه به ده مانده بود. آدورا قبل از زدنِ درِ اتاق استادش پنج دقیقه در راهرو دانشکده منتظر ماند. خانم دکتر مهتاش خیلی به دقیق‌ بودن حساس بود. آدورا تا پنج صبح کار کرده بود و بعدش هم که دیگر نمی‌شد خوابید. ولی خوشحال بود، تایپ رساله‌اش را تمام کرده بود، آن هم با نکات جدیدی که می‌دانست استاد راهنمایش را غافلگیر می‌کند.
دکتر مهتاش با عینک مطالعه‌ی کوچکش رساله را ورق می‌زد و گاهی با مداد چیزی روی یادداشت کنار دستش می‌نوشت. شصت سالی داشت. هرچند خودش خیال می‌کرد با کمک بوتاکس و کرم‌های ضد پیری توانسته سنش را پانزده سالی پایین بیاورد، که نتوانسته بود. پیردختری بداخلاق و بی‌حوصله که اگر کارش را ازش می‌گرفتند، چیزی برایش نمی‌ماند. سرانجام از بالای عینکش به آدورا نگاه کرد: «جالب است.»
ته‌لبخندی به صورت آدورا نشست. اما دکتر مهتاش نگذاشت لبخندش بماند:
«ولی، متأسفانه غیرعلمی، غیرمستند، با ارجاع به متون غیرآکادمیک.»
آدورا می‌دانست استادش چه خواهد گفت، اما امیدوار بود او را متقاعد کند که قبل از صدور حکم محکومیت او، دست‌کم یک بار تجزیه و تحلیل‌های عمیق رساله‌اش را بخواند. دهانش را باز کرد تا از خودش دفاع کند، اما خانم استاد عینکش را برداشت، که نشان می‌داد دیگر امکان ندارد به آن کاغذها نگاهی بیندازد:
«از تو انتظار نداشتم دخترم. تو که توی رساله‌ی فوق‌لیسانست محشر کردی...»
آدورا باز خواست چیزی بگوید، اما حرکتِ تندِ دستِ استاد ساکتش کرد:
«اخلاق مرا می‌دانی. این آقای زَئیر که این‌همه بهشان ارجاع داده‌ای کی هست؟ تا حالا اسمش را نشنیده‌ام.»
«من هم نمی‌شناسمش.»
«کدام دانشگاه درس می‌دهد؟»
و بدون اینکه منتظر جواب بماند، لبخند کنایه‌داری زد: «غیر از سرکار کی به ایشان رفرانس داده؟»
آدورا جواب داد: «خانم دکتر، می‌خواهید متنشان را بیاورم بخوانید؟»
«این کی‌خسرو و جام ورجاوند؟ اگر بنا باشد تخیلات هر نویسنده‌ی آماتوری را بخوانم که به کارهای خودم نمی‌رسم!»
«اما به ارتباط‌های جالب و منحصر به فردی در داستان کی‌خسرو اشاره کرده. خواندنش ضرر ندارد. مثلاً در شاهنامه آمده که کیان در استخر حکومت می‌کردند. اما هزار سال قبل از میلاد، شهر استخر وجود نداشت. ایران در قسمت‌های مرکزی و جنوبی و غربی‌اش، فقط محل استقرار قبایل پراکنده‌ی ماد و پارس بود و پادشاهی عیلام. این نویسنده می‌گوید که مقرّ پادشاهی کیانیان تا زمان کی‌خسرو، سیستان یا زرنگ بود و بعد از به پادشاهی رسیدن لهراسب، بخدی یا همان باختر. می‌گوید ایرانی که در داستان کی‌خسرو آمده، بخش شرقی ایران است تا دره‌ی سند. یافته‌های باستان‌شناسی هم این حرف را تأیید می‌کند، شهر سوخته‌ی سیستان، ویرانه‌های جیرفت، تپه‌ی سیلک کاشان، همه بیشتر از سه هزار سال قدمت دارند.»
و با عجله یادداشت‌هایش را از کیفش بیرون آورد و جلویش گذاشت و ادامه داد:
«ببینید،‌ هخامنشی‌ها هیچ‌وقت نمی‌گویند ایران، می‌گویند پارس. بعد از روی کار آمدن ساسانیان است که به این سرزمین دوباره می‌گویند ایران. زئیر در نوشته‌هایش می‌گوید کی‌خسرو بر اقوام پرثو حکومت می‌کرد، یا همان پارت ... نمی‌شود به این سادگی این نوشته‌ها را کنار گذاشت.»
بدون آنکه حواسش باشد، به نقطه‌ی حساس استادش زده بود. برق خشمی در چشم‌های پیردختر:
«بعد از چهل سال کار هروقت به این نتیجه رسیدم که به توصیه‌های یک دانشجوی نوپا احتیاج دارم، حتماً خبرت می‌کنم.»
اما انگار ناگهان دلش سوخت و صورتش باز شد. آدورا برای یک لحظه امیدوار شد که استادش دچار تردید شده باشد. اما او آرام گفت: «عزیزم، کارشان در حدّ یک آماتور علاقه‌مند قابل احترام است...» و همان‌طور که برگه‌های رساله را جمع می‌کرد و به طرف آدورا هل می‌داد، جمله‌اش را تمام کرد: ‌«اما تو، دانشجوی دکترا، بهتر است به مستندات تکیه کنی و سراغ خیالبافی نروی.»
آدورا کاغذهایش را از روی میز برداشت و موقع برخاستن گفت: «خانم دکتر، ماجرا به سه هزار سال قبل برمی‌گردد، با تمام یافته‌های باستان‌شناسی، هنوز خیلی شکاف در مستنداتمان داریم و نمی‌توانیم تمام ماجرا را بازسازی کنیم. فکر نمی‌کنم یک کمی تخیل عیبی داشته باشد.»
صورت استاد دوباره جدی شد: «کسی از شما نخواسته فکر کنید. تز گرفتن با من جای این حرف‌ها را ندارد. تا یک ماه دیگر بازنویسی‌اش کن و این مزخرفات را حذف کن و...» تقویمش را ورق زد و چیزی نوشت: «سیزدهم آبان، یازده صبح، می‌بینمت.»

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 2

كی‌خسرو (قسمت دوم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

[قسمت های قبلی
کی خسرو - 1]

به هوش که می‌آید، دمر خوابیده و سوسک درشتی را می‌بیند که کف اتاق، خونسرد، از این طرف به آن طرف قدم می‌زند. هنوز منگ است و بوی هوای مانده آزارش می‌دهد. تنها احساسش درد شدیدی است در پشتش، طرف چپ قفسه‌ی سینه‌اش. مغزش جواب نمی‌دهد که این درد از کجا آمده. مدت‌هاست عادت کرده خیلی چیزها یادش نیاید. می‌خواهد تکان بخورد که کمرش تیر می‌کشد و همان‌طور می‌ماند. صدای قژقژ باز شدن در و صدای پایی که نزدیک می‌شود، امیدوارش می‌کند که از وضعش سردربیاورد. این بار دیگر حرکت نمی‌کند، فقط همان‌طور که سرش پایین است، می‌نالد.
صدای زنانه‌ی گرفته‌ای که پنجاه‌سالی دارد، به‌گوشش می‌خورد: «الهی بمیرم! می‌ارزید برای شندرغاز خودت را به این روز بیندازی؟»
فقط جواب می‌دهد: «درد دارم.»
صدا که انگار حرف او را نشنیده، خودش را معرفی می‌کند:
«من ملکی‌ام، پرستار شیفت امشب.»
تماس ملایم دستِ صاحب آن صدای خسته را بر پشتش حس می‌کند، و باز صدایش را می‌شنود: «باید نبض و درجه‌ات را بگیرم. سرت را برگردان تا درجه بگذارم.»
در صدایش طعنه‌ای است، یا شاید او این‌طور حس می‌کند. طوری که عضلات کمرش کشیده نشود، سرش را تا نیمه برمی‌گرداند تا آن دست چاق، درجه‌ی سرد را که مزه‌ی آهن می‌دهد، توی دهانش بگذارد. بعد همان دست، آرام مچش را می‌گیرد و دو انگشتش را روی نبضش می‌گذارد. تماس آن پوست پیر و لطیف آرام‌ترش می‌کند.
وقتی بالاخره زن درجه را از دهانش درمی‌آورد، صورتش را به روبالشی خشن فشار می‌دهد و منتظر می‌ماند تا صدایی بیاید. وقتی پرستار چیزی نمی‌گوید، دهانش را باز می‌کند: «رفتید؟ تشنه‌ام.»
دوباره صدای زن می‌آید: «تا بیست‌وچهار ساعت نمی‌توانی چیزی بخوری.»
«می‌خواهید مرا بکشید؟»
پرستار می‌خندد: «توی این بیمارستان بی‌سابقه هم نیستیم. اما خُب، مرگ دست عزرائیل است، ما فقط وسیله‌ایم! من رفتم، اگر کاری داشتی زنگ را بزن...»
و قبل از اینکه ترکش کند، شیئی مخروطی‌ را در دست او می‌گذارد.
«صبر کنید!»
برخلاف تمام سال‌های درازی که پشت سر گذاشته، این بار اصلاً دلش نمی‌خواهد در آن وضع تنها بماند: «تا کی باید این‌طور دمر بمانم؟»
«همین که دردت را تحمل کنی. هرچه زودتر بلند بشوی بهتر.»
«کمکم کنید برگردم.»
صدای زنگدار خانم ملکی می‌آید که: «دیگر نه به این زودی!»
داد می‌زند، یا خیال می‌کند داد می‌زند: «اگر برم نگردانید، زبانم را با دندانم می‌کنم!»
پرستار با بدخلقی می‌گوید: «از تو بعید نیست! اما به شرطی که بابتش پولی بهت بدهند، که نمی‌دهند.»
اما ظاهراً تمایلی ندارد که مرد تهدیدش را عملی کند، چون زیر بازوی چپش را می‌گیرد و: «یک... دو... سه... با هم!» و با قدرتی فوق‌ انسانی در یک لحظه او را به پهلو می‌غلتاند. از دردی که در پشتش می‌پیچد، چشم‌هایش سیاهی می‌رود.
چشم‌هایش را که باز می‌کند، زن چاقی با روپوش و مقنعه‌ی سورمه‌ای، مثل یک توپ بزرگ روی صندلی کنار تخت نشسته. قیافه‌اش از صدایش پیرتر است و با چشم‌های درشتش به او زُل زده. صورت گرد و لپ‌های برجسته و کودکانه و قرمز آن پرستار غمگین، تا مدت‌ها بعد، حتا موقعی که او دوباره در مسیـر سرنوشتش قرار می‌گیرد، یادش می‌ماند.
خانم ملکی بالاخره لبخند می‌زند:‌ «اگر آن‌طور هوچی‌گری نمی‌کردی، مرفینت را می‌دادیم و بعدش به پهلو می‌خواباندمت و صدای کسی هم درنمی‌آمد.» و همان‌طور که از جایش بلند می‌شود تا برود، ادامه می‌دهد: «نیم ساعت دیگر می‌آیم تا مرفینت را بزنم.»
باز وحشت برش می‌دارد: «تو را به خدا نروید، نمی‌خواهم تنها بمانم.»
پرستار دوباره می‌نشیند: «عزیز جان، توی اتاق بغلی پسر بیست‌وپنج ساله‌ای خوابیده. دو تا کلیه ندارد و خونش عفونت کرده و به دارو جواب نمی‌دهد. می‌دانی یعنی چی؟»
«می‌میرد؟»
«تا صبح شاید نکشد.»
مرد همان‌طور که سرش را می‌خاراند، برای اولین بار نگاهش را در اتاق می‌گرداند. دو تخت خالی دیگر در اتاقش هست. شب است و پنجره پرده ندارد.
«باید هر ده دقیقه یک بار بهش سر بزنم. اینجا پر از آدم‌هایی است که به کمک من احتیاج دارند و برعکسِ تو تقصیر خودشان نیست.»
چیزی نمی‌گوید. پرستار این پا و آن پا می‌کند. ظاهراً خودش هم بدش نمی‌آید بیشتر بماند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و به چشم‌های او خیره می‌شود.
«راستی برای چی کلیه‌ت را فروختی؟ چند فروختی؟ می‌ارزید؟»
رو تُرش می‌کند:
«نمی‌خواهید بروید و سری به آن بچه‌ بزنید که تا صبح می‌میرد؟»
زن نگاهی به ساعتش می‌اندازد:
«چهار دقیقه‌ی دیگر. راستی می‌ارزید؟»
مرد نگاهش را به سقف می‌دوزد: «برای شما چه فرقی می‌کند؟»
«دلم می‌خواهد بدانم.»
«نمی‌دانم چه‌قدر داده‌اند. برایم هم مهم نیست. شماها آدم‌های عجیبی هستید ها!»
چشم‌های پرستار گرد می‌شود: «چه‌طور؟!»
«اگر آمده بودم و کلیه‌ام را اهدا کرده بودم، الان اتاقم پر از گل بود و پر از آدم‌هایی که هی می‌گفتند من چه انسان شریف و بزرگواری‌ام. شما هم نمی‌پرسیدید می‌ارزید؟ حالا که بابتش پولی داده‌اند، یک‌جوری نگاهم می‌کنید که انگار جنایت کرده‌ام. تازه، پولش که گیر من نیامده!»
«چه‌طور گیرت نیامده؟»
«از کسی که کلیه‌م را توی قمار برد بپرسید.»
دیگر نه طعنه‌ای در نگاه زن است و نه مهربانی. نیم‌خیز می‌شود. مرد ادامه می‌دهد: «نمی‌دانم طلبکار بابتش چقدر گرفته. من فقط کاغذی را امضا کردم و به طلبکار وکالت دادم تا کلیه‌م را بفروشد و پولش را بگیرد. یک روز هم آمدند و مرا انداختند روی تخت اتاق عمل و حالا هم اینجایم. فکر کنم خرج بیمارستان را هم خریدار کلیه داده، خبر ندارم.»
خانم ملکی آرام قد راست می‌کند. زن کوتاهی است. ایستاده و نشسته‌اش تقریباً یک ارتفاع دارد. نگاه دیگری هم به او می‌اندازد و بعد می‌رود.
خوشحال است که هم‌اتاقی ندارد. با کنترل از راه دور تلویزیون را روشن می‌کند. اسرائیل به نوار غزه حمله کرده. چهارصد نفر از غیرنظامی‌های فلسطینی، مرد و زن و بچه، کشته شده‌اند.

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 1

به کی‌خسرو کوچولو
که چون همنامش آزاده باشد

کلیه‌ی رخدادها و شخصیت‌های این داستان، خیالی‌ و محصول تخیل نویسنده‌اند. هرگونه شباهت با شخصیت‌ها یا وقایع واقعی، تصادفی است.
-------
شنیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک را آشکار و نهان
هرآن کس که دارید رای و خرد
بدانید کاین نیک و بد بگذرد
همی رفتنی‌ایم و گیتی سپنج
چرا باید این درد و اندوه و رنج؟
ز هر دست چیزی فراز آوریم
به دشمن سپاریم و خود بگذریم
نمانده کسی خود به گیتی دراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز
بدان‌گه که خم گرددت یال و پشت
به جز باد چیزی نداری به مشت
که این روز بر هرکسی بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
کی‌خسرو (شاهنامه)
-------

بخش اول
جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا می‌یابد.
-------
آدورا کتابچه را بست و جلدش را دوباره نگاه کرد. اول که آن را از میان ده‌ها کتابی که هرروز روی میزش جمع می‌شد برداشت، فکرش را هم نمی‌کرد که این کتابچه‌ی پنجاه شصت صفحه‌ای فتوکپی رنگ‌ورورفته زندگی‌اش را به هم بریزد. از دوازده سال پیش کارش همین بود که کتاب‌های زیادی را ببیند و برچسب رویشان بچسباند که «در برنامه‌ی کار انتشارات قرار ندارد» و مرخصشان کند، یا بگذاردشان طرف چپ میزش تا دوباره با دقت بیشتری بررسی کند. اما قرار نبود هیچ کتابی این‌طور آرام‌آرام به ماجرایی آلوده‌اش کند که اصلاً میل نداشت درگیرش بشود تا زندگی‌اش را برای همیشه عوض کند.
دستش را که دوباره روی جلد سفید مقوایی ارزان‌قیمت کتابچه کشید، انگشت‌هایش خاکی شد. اسم کتابچه با رنگ سیاه رویش چاپ شده بود. حتا کاغذش هم بنجل بود.غیر از همان چند سطر اول کتابچه، اسمش هم کنجکاوی‌اش را تحریک کرد، اسمی که باعث می‌شد ــ حتا اگر نه به خاطر انتشارات ــ به هر حال ورقش بزند: کی‌خسرو و راز جام ورجاوند.
دنبال اسم نویسنده گشت و بعد از کلی زیر و رو کردنِ کتابچه، بالاخره در آخرین صفحه، زیر آخرین جمله، پیدایش کرد. آن روزها داشت تز دکترایش را می‌نوشت و موضوع رساله‌اش با این کتابچه شباهتی داشت: توازی‌های داستانی میان اسطوره‌ی کی‌خسرو و افسانه‌ی آرتورشاه، و اتفاقاً باید ویرایش آخر رساله‌اش را تا سه روز دیگر به استاد راهنمایش می‌رساند. این کتابچه شاید اطلاعاتی در اختیارش می‌گذاشت و در تکمیل رساله‌اش کمکش می‌کرد.
سرش را از لای درِ اتاقش بیرون برد و به منشی که تندتند چیزی را تایپ می‌کرد و همزمان با گوشی تلفن که با سرش نگه داشته بود حرف می‌زد، اشاره‌ای کرد. منشی، یکی دو دقیقه بعد که بالاخره گوشی را گذاشت، گفت: «بفرمایید.»
آدورا که از معطل ماندن خوشش نمی‌آمد، با بدخلقی پرسید:
«این کتابچه را تو گذاشتی روی میزم؟»
اما منشی هنوز جواب نداده بود که تلفن زنگ زد و دوباره گوشی را برداشت. آدورا در را بست و دوباره پشت میزش نشست. آن‌قدر هم مهم نبود. حتماً کار اسفندیار بود. کتابچه را سمت چپ میزش گذاشت تا بعد دوباره برود سروقتش. بعد به فکر افتاد که به ایلیا تلفن بزند و از او خبری بگیرد. یک هفته‌ می‌شد که رفته بود. موقع خداحافظی، همان موقع که پسر دردانه‌اش را بغل کرده بود و هق‌هق‌کنان می‌گفت مواظب خودت باش، چیزی ته ذهنش داد می‌زد: «تمام شد... حالا دیگر فقط آینده را دارم...»، اما در این یک هفته، هیچ نشانی از آینده‌ای که سال‌ها انتظارش را می‌کشید، ندیده بود و همین دلتنگی‌اش را از دوری پسرش شدیدتر می‌کرد.
ایلیا تنها چیزی بود که از گذشته‌اش برایش مانده بود. یعنی آخرین چیز زنده‌ای که مانده بود، وگرنه هنوز لباس‌های بهمن را داشت که بیست سال تمام در سه چمدان بالای کمد هر خانه‌ای که بود، پنهانشان می‌کرد تا روزی آن‌ها را به ایلیا بدهد،که ایلیا ریزنقش از آب درآمد و لباس‌های پدرش هیچ‌وقت به او نخورد.
چیز دیگری هم مانده بود، هرچند هیچ‌وقت مطمئن نبود شیء بیجان است یا موجود زنده... از مادربزرگش به او رسیده بود... جام کوچکی از شیشه‌ی زمردی‌رنگ که درست یک انگشت پایین‌تر از لبش، نقشی دورتادورش را گرفته بود و هروقت نگاهش می‌کرد، حسی به او دست می‌داد که انگار این نقش یک‌جور پیام است، یک‌جور خط، که می‌خواست چیزی بگوید.
زنگ تلفن دوباره او را به دنیای پشت میزش برگرداند. اسفندیار بود و از آدورا می‌خواست سری به اتاق او بزند.
آدورا گفت: «الان می‌آیم.»
و پنج دقیقه بعد، در اتاق بزرگ رئیس، زیر آن تابلو شهر سوخته‌ی سیستان، روی مبل گرم و نرم نشسته بود و قهوه می‌خورد. بحث مفصل درباره‌ی کار و برنامه‌های انتشارات. اسفندیار مثل همیشه با شلوار جین و تی‌شرتی ساده‌ اما با مارک لاکوست و بوی ادکلن ژیوانشی همیشگی‌، از بالای عینکِ بدون قابش نگاهی به او انداخت و گفت: «با این وضعی که برای رمان و داستان کوتاه پیش آمده، برای اینکه به برنامه‌مان برسیم، تنها راهمان این است که تو کتاب‌های مجموعه‌ات را بالا ببری.»
«چندتا؟ چند وقته؟»
«تا آخر سال باید حداقل ده تا کتاب به واحد تولید بدهی.»
آدورا با چشم‌های گشادشده پرسید: «فکر می‌کنی خُم رنگرزی است که از تویش ده تا کتاب دربیاورم؟»
«یک کاری بکن. کتاب نداریم.»
«به این سادگی نیست. تألیف که وضعش خراب است، تا بروم دنبال مترجم‌ها و شروع به کار کنند شش ماهی طول می‌کشد. از وقتی این تحریم‌ها شدید شده و ویزاکارتمان دیگر کار نمی‌کند، سخت می‌توانم سفارش کتاب بدهم. تازه، همین پریروز دکتر شریف می‌گفت باید برایش مراسم بزرگداشت بگیریم، وگرنه دیگر با ما کار نمی‌کند.»
اسفندیار ابروهایش را بالا انداخت و خندید: «جدی؟‌ خودش گفت برایش مراسم بزرگداشت بگیریم؟ دنیایمان خیلی کوچک شده. همه‌شان زده به سرشان. رضایی هم امروز زنگ زده بود و می‌گفت وقتی تیراژ چاپ اول هری پاتر توی انگلیس یک میلیون تاست، چرا ما فقط دو هزار تا از رمان مزخرف او را چاپ کرده‌ایم. وهم برشان داشته. همین که دو تا نویسنده و منتقد دوست و آشنا از کارشان تعریف می‌کنند، فکر می‌کنند تولستوی شده‌اند!»
حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. ابروهایش را باز کرد و نگاه مهربانی به آدورا انداخت: «حالا تو لطفاً سعی خودت را بکن.»
آدورا دیگر اعتراض نکرد. نمی‌خواست او را ناامید کند، فقط گفت: «با اینکه از ترجمه کردن متنفرم، آخرش این است که خودم شروع می‌کنم به ترجمه‌ی کتاب‌های کم‌حجم، تا یک‌جوری چندتایی کتاب به تولید برسانیم.» و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد، موضوع را عوض کرد: «راستی، این کتابچه چقدر جالب است.»
«کدام کتابچه؟»
«همان که گذاشته بودی روی میزم، درباره‌ی کی‌خسرو...»
تلفن زنگ زد. اسفندیار همان‌طور که گوشی را برمی‌داشت، شانه‌هایش را بالا انداخت که یعنی اصلاً خبر ندارد. آدورا خواست برود، اما اسفندیار اشاره کرد که بنشیند. آدورا هم نشست و اسفندیار را تماشا کرد. با آن پیشانی صاف و فک چهارگوش و چشم‌های درشت سیاه، مرد جذابی بود و موهای مجعد بلندش که پشت گردنش به شکل نامنظمی پخش بود، جذاب‌ترش هم می‌کرد. هرچند با آن اخم همیشگی و مغزی که به هیچ‌چیز جز کارش فکر نمی‌کرد، کمتر زنی به خودش جرئت می‌داد به او نزدیک بشود. شاید هم کمتر زنی حوصله‌اش را داشت که وقتش را برای این مردِ از دماغِ فیل افتاده بگذارد. همین که از بعد از کشته شدن بهمن، اسفندیار با تمام قدرتش از او و پسرش مراقبت کرده بود، جای تعجب داشت.
تلفن اسفندیار که تمام شد، رو کرد به آدورا و با لبخند پرسید: «آقای دکترِ ما
چه‌کار می‌کند؟»
«ایلیا؟ خوب است. زاهدان با دو تا دانشجوی دیگر خانه گرفته. تا سه روز دیگر هم کلاس‌هایش شروع می‌شود.»
«آخرش هم نخواستی با امتیاز خانواده‌ی شهید منتقلش کنی تهران؟»
«نه من خواستم و نه خودش. نمی‌خواست از کشته شدن پدرش منفعت ببرد.»
اسفندیار چند لحظه مکث کرد. آدورا فهمید که می‌خواهد موضوع صحبت را عوض کند و ته دلش می‌دانست موضوع جدید چیست. اسفندیار سرانجام پرسید:
«تنهایی اذیتت نمی‌کند؟»
آدورا خیلی سریع جواب داد: «عادت می‌کنم.»
اسفندیار با اضطراب کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتنِ چیزی. آدورا دوباره خواست از جایش بلند بشود، که اسفندیار ناگهان پرسید: «توی این سال‌ها قصوری از من دیده‌ای؟»
آدورا با تعجب گفت: «نه! همیشه به من و ایلیا لطف داشته‌ای. منظورت چی است؟»
اسفندیار بی‌آنکه سرش را از روی کاغذ بلند کند، گفت: «موقعی که گلوله‌باران شدیم، من و بهمن روی زمین افتادیم. شکم من پاره شده بود. فکر کردم همین الان می‌میرم و ناله می‌کردم. اما بهمن آرام بود و چیزی نمی‌گفت. به هر زحمتی خودم را به طرفش کشاندم...»
آدورا حرفش را قطع کرد. اگر یک کلمه‌ی دیگر می‌گفت، می‌زد زیر گریه:
«نگو، صد بار گفته‌ام که نمی‌خواهم بدانم بهمن چه‌طور مرد.»
اسفندیار حرفش را خورد و با صدایی لرزان گفت: «بهمن تو را سپرد به من. تمام این سال‌ها احساس می‌کردم دینی به او دارم. با هم رفتیم جبهه، با هم گلوله خوردیم، اما او جانش را داد و من فقط طحالم را، که بود و نبودش خیلی هم فرق نمی‌کند...»
آدورا باز پرید توی حرفش:‌ «به‌ جایش تو ما را نگه داشتی. بهتر از پدر و مادرم، بهتر از هر برادری که نداشتم. ایلیا هم عاشقت است. چرا دوباره این حرف‌ها را
پیش می‌کشی؟»
بعد از سکوتی سنگین، اسفندیار سیگارش را روشن کرد و بعد از دو سه تا پک عمیق که اتاق را پر از دود کرد، گفت: «فقط دو سه سال اولش به خاطر قولم به بهمن بود.»
آدورا بدون آنکه جوابی بدهد، چشم‌های عسلی‌اش را که از مادربزرگش به ارث برده بود، به او دوخت. زن‌ها، حتا آن‌هایی که سال‌ها از دنیای مردها دور افتاده‌اند، خیلی راحت رمز دل مردها را کشف می‌کنند و آدورا اسفندیار را بیش از این‌ها می‌شناخت. از گوشه‌ی چشمش ‌دید که اسفندیار دست چپش را به‌سرعت پشتش پنهان کرد تا آدورا لرزشش را نبیند، چون او از معدود افرادی بود که معنای این لرزش را می‌دانست. اسفندیار مادرزاد چپ‌دست بود، اما زخمی در کودکی که باعث شده بود رباط دست چپش قطع بشود و هرگز درباره‌اش حرف نمی‌زد، مجبورش کرد راست‌دست بشود. حالا هروقت گرفتار اضطراب یا فشار عصبی‌ای می‌شد که می‌خواست به هر قیمتی سرکوب یا پنهانش کند، دست چپش شروع می‌کرد به لرزیدن.
اما آدورا نمی‌خواست صحبت ادامه پیدا کند:
«مانده‌ام این کتابچه را کی گذاشته روی میزم.»
اسفندیار که انگار نمی‌شنید، پرسید: «می‌دانی چرا هیچ‌وقت ازدواج نکردم؟»
آدورا از جایش بلند شد و همان‌طور که به طرف در می‌رفت، گفت: «بروم از بچه‌ها بپرسم ببینم کی گذاشته‌اش روی میزم.»

[کی خسرو - قسمت 2]