۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 2

كی‌خسرو (قسمت دوم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

[قسمت های قبلی
کی خسرو - 1]

به هوش که می‌آید، دمر خوابیده و سوسک درشتی را می‌بیند که کف اتاق، خونسرد، از این طرف به آن طرف قدم می‌زند. هنوز منگ است و بوی هوای مانده آزارش می‌دهد. تنها احساسش درد شدیدی است در پشتش، طرف چپ قفسه‌ی سینه‌اش. مغزش جواب نمی‌دهد که این درد از کجا آمده. مدت‌هاست عادت کرده خیلی چیزها یادش نیاید. می‌خواهد تکان بخورد که کمرش تیر می‌کشد و همان‌طور می‌ماند. صدای قژقژ باز شدن در و صدای پایی که نزدیک می‌شود، امیدوارش می‌کند که از وضعش سردربیاورد. این بار دیگر حرکت نمی‌کند، فقط همان‌طور که سرش پایین است، می‌نالد.
صدای زنانه‌ی گرفته‌ای که پنجاه‌سالی دارد، به‌گوشش می‌خورد: «الهی بمیرم! می‌ارزید برای شندرغاز خودت را به این روز بیندازی؟»
فقط جواب می‌دهد: «درد دارم.»
صدا که انگار حرف او را نشنیده، خودش را معرفی می‌کند:
«من ملکی‌ام، پرستار شیفت امشب.»
تماس ملایم دستِ صاحب آن صدای خسته را بر پشتش حس می‌کند، و باز صدایش را می‌شنود: «باید نبض و درجه‌ات را بگیرم. سرت را برگردان تا درجه بگذارم.»
در صدایش طعنه‌ای است، یا شاید او این‌طور حس می‌کند. طوری که عضلات کمرش کشیده نشود، سرش را تا نیمه برمی‌گرداند تا آن دست چاق، درجه‌ی سرد را که مزه‌ی آهن می‌دهد، توی دهانش بگذارد. بعد همان دست، آرام مچش را می‌گیرد و دو انگشتش را روی نبضش می‌گذارد. تماس آن پوست پیر و لطیف آرام‌ترش می‌کند.
وقتی بالاخره زن درجه را از دهانش درمی‌آورد، صورتش را به روبالشی خشن فشار می‌دهد و منتظر می‌ماند تا صدایی بیاید. وقتی پرستار چیزی نمی‌گوید، دهانش را باز می‌کند: «رفتید؟ تشنه‌ام.»
دوباره صدای زن می‌آید: «تا بیست‌وچهار ساعت نمی‌توانی چیزی بخوری.»
«می‌خواهید مرا بکشید؟»
پرستار می‌خندد: «توی این بیمارستان بی‌سابقه هم نیستیم. اما خُب، مرگ دست عزرائیل است، ما فقط وسیله‌ایم! من رفتم، اگر کاری داشتی زنگ را بزن...»
و قبل از اینکه ترکش کند، شیئی مخروطی‌ را در دست او می‌گذارد.
«صبر کنید!»
برخلاف تمام سال‌های درازی که پشت سر گذاشته، این بار اصلاً دلش نمی‌خواهد در آن وضع تنها بماند: «تا کی باید این‌طور دمر بمانم؟»
«همین که دردت را تحمل کنی. هرچه زودتر بلند بشوی بهتر.»
«کمکم کنید برگردم.»
صدای زنگدار خانم ملکی می‌آید که: «دیگر نه به این زودی!»
داد می‌زند، یا خیال می‌کند داد می‌زند: «اگر برم نگردانید، زبانم را با دندانم می‌کنم!»
پرستار با بدخلقی می‌گوید: «از تو بعید نیست! اما به شرطی که بابتش پولی بهت بدهند، که نمی‌دهند.»
اما ظاهراً تمایلی ندارد که مرد تهدیدش را عملی کند، چون زیر بازوی چپش را می‌گیرد و: «یک... دو... سه... با هم!» و با قدرتی فوق‌ انسانی در یک لحظه او را به پهلو می‌غلتاند. از دردی که در پشتش می‌پیچد، چشم‌هایش سیاهی می‌رود.
چشم‌هایش را که باز می‌کند، زن چاقی با روپوش و مقنعه‌ی سورمه‌ای، مثل یک توپ بزرگ روی صندلی کنار تخت نشسته. قیافه‌اش از صدایش پیرتر است و با چشم‌های درشتش به او زُل زده. صورت گرد و لپ‌های برجسته و کودکانه و قرمز آن پرستار غمگین، تا مدت‌ها بعد، حتا موقعی که او دوباره در مسیـر سرنوشتش قرار می‌گیرد، یادش می‌ماند.
خانم ملکی بالاخره لبخند می‌زند:‌ «اگر آن‌طور هوچی‌گری نمی‌کردی، مرفینت را می‌دادیم و بعدش به پهلو می‌خواباندمت و صدای کسی هم درنمی‌آمد.» و همان‌طور که از جایش بلند می‌شود تا برود، ادامه می‌دهد: «نیم ساعت دیگر می‌آیم تا مرفینت را بزنم.»
باز وحشت برش می‌دارد: «تو را به خدا نروید، نمی‌خواهم تنها بمانم.»
پرستار دوباره می‌نشیند: «عزیز جان، توی اتاق بغلی پسر بیست‌وپنج ساله‌ای خوابیده. دو تا کلیه ندارد و خونش عفونت کرده و به دارو جواب نمی‌دهد. می‌دانی یعنی چی؟»
«می‌میرد؟»
«تا صبح شاید نکشد.»
مرد همان‌طور که سرش را می‌خاراند، برای اولین بار نگاهش را در اتاق می‌گرداند. دو تخت خالی دیگر در اتاقش هست. شب است و پنجره پرده ندارد.
«باید هر ده دقیقه یک بار بهش سر بزنم. اینجا پر از آدم‌هایی است که به کمک من احتیاج دارند و برعکسِ تو تقصیر خودشان نیست.»
چیزی نمی‌گوید. پرستار این پا و آن پا می‌کند. ظاهراً خودش هم بدش نمی‌آید بیشتر بماند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و به چشم‌های او خیره می‌شود.
«راستی برای چی کلیه‌ت را فروختی؟ چند فروختی؟ می‌ارزید؟»
رو تُرش می‌کند:
«نمی‌خواهید بروید و سری به آن بچه‌ بزنید که تا صبح می‌میرد؟»
زن نگاهی به ساعتش می‌اندازد:
«چهار دقیقه‌ی دیگر. راستی می‌ارزید؟»
مرد نگاهش را به سقف می‌دوزد: «برای شما چه فرقی می‌کند؟»
«دلم می‌خواهد بدانم.»
«نمی‌دانم چه‌قدر داده‌اند. برایم هم مهم نیست. شماها آدم‌های عجیبی هستید ها!»
چشم‌های پرستار گرد می‌شود: «چه‌طور؟!»
«اگر آمده بودم و کلیه‌ام را اهدا کرده بودم، الان اتاقم پر از گل بود و پر از آدم‌هایی که هی می‌گفتند من چه انسان شریف و بزرگواری‌ام. شما هم نمی‌پرسیدید می‌ارزید؟ حالا که بابتش پولی داده‌اند، یک‌جوری نگاهم می‌کنید که انگار جنایت کرده‌ام. تازه، پولش که گیر من نیامده!»
«چه‌طور گیرت نیامده؟»
«از کسی که کلیه‌م را توی قمار برد بپرسید.»
دیگر نه طعنه‌ای در نگاه زن است و نه مهربانی. نیم‌خیز می‌شود. مرد ادامه می‌دهد: «نمی‌دانم طلبکار بابتش چقدر گرفته. من فقط کاغذی را امضا کردم و به طلبکار وکالت دادم تا کلیه‌م را بفروشد و پولش را بگیرد. یک روز هم آمدند و مرا انداختند روی تخت اتاق عمل و حالا هم اینجایم. فکر کنم خرج بیمارستان را هم خریدار کلیه داده، خبر ندارم.»
خانم ملکی آرام قد راست می‌کند. زن کوتاهی است. ایستاده و نشسته‌اش تقریباً یک ارتفاع دارد. نگاه دیگری هم به او می‌اندازد و بعد می‌رود.
خوشحال است که هم‌اتاقی ندارد. با کنترل از راه دور تلویزیون را روشن می‌کند. اسرائیل به نوار غزه حمله کرده. چهارصد نفر از غیرنظامی‌های فلسطینی، مرد و زن و بچه، کشته شده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر