آرش حجازی
انتشارات کاروان
1388
آدورا گریههایش را کرده بود. آن زن ترشیده که آن تزریقها عضلات صورتش را عملاً فلج کرده بود، با پنج دقیقه ورق زدن، زحمت چند ماهش را به باد داده بود. همان کاری که موقع داوری رسالهی فوق لیسانسش کرده بود:
«خانم جان، بدون هیچ مستندات و صرفاً براساس تحلیل شخصی، ریشهی دو اسطورهی غیر همنژاد جمشید شاه و اوزیریس را به هم وصل کردهاید. انتظار دارید بپذیریم؟»
اما وقتی فقط با یک رأی منفی و چهار رأی مثبت، بالاترین نمره را به رسالهی آدورا دادند، ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. بعد هم شروع کرد به تعریف و تحسین. اما حالا او استاد راهنمایش بود و اگر نظرش جلب نمیشد، باید یک ترم دیگر صبر میکرد.
چند دقیقهی پیش، اسفندیار که همیشه برای کمک به آدورا بهموقع از راه میرسید، به اتاقش آمده بود تا سری به او بزند. اشکهای آدورا دوباره سرازیر شد و ماجرا را برایش تعریف کرد. اسفندیار ساکت گوش داد و آخرش فقط گفت: «دو تا کار میشود کرد، یا رسالهات را طبق نظر استادت بنویس و نمرهات را بگیر، یا برویم این زئیر را پیدا کنیم و از خودش بپرسیم مرجع و منبع حرفهایش چی است.»
پیگیری کردند که آن کتابچه را کی روی میز آدورا گذاشته. منشی گفت بسته را پست آورده و به نظرش رسیده که به آدورا مربوط میشود و آن را گذاشته روی میز او. پاکت را هم دور انداخته بود. نامهای هم همراهش نبود.
آدورا باز هم کتابچه را به امید پیدا کردن سرنخی ورق زد. هربار کتابچه را باز میکرد، بیشتر گرفتار طلسمش میشد. دچار وسواس شد. رسالهاش را کنار گذاشت، هرروز صبح به دو سه تا از کارهایش در انتشارات میرسید و بعد شروع میکرد به خواندن، و هربار انگار لایهی دیگری از روی نوشتهها برداشته میشد، و در تمام این مدت، با وجود بیتوجهی ظاهری اسفندیار، میدانست که او در سکوت منتظر است. منتظر ده کتاب مجموعهی او، و منتظر یک جواب یا واکنش.
دلش میخواست اسفندیار شجاعتر بود. سالها بود میدانست اسفندیار از او خوشش میآید و اگر سالها قبل اسفندیار قدمی برداشته بود، شاید استقبال هم میکرد. مرد خوشقیافه و محترمی بود و به اندازهی موهای سرشان همدیگر را میشناختند. هم بهمن او را دوست داشت و هم ایلیا. اما حالا احساسات ضد و نقیضی داشت. برای زنی در آستانهی چهلسالگی که فقط یک سال شوهرداری کرده بود و بعد، هجده سال یک بچه را مثل گربه به دندان گرفته بود و در مسیر سخت زندگی بزرگ کرده بود، مردی بهتر از اسفندیار پیدا نمیشد. اما هرچه هم خیال میکرد او را خوب میشناسد، هالهی اسراری که در تمام این سالها دور اسفندیار را گرفته بود، نمیگذاشت بیشتر به او نزدیک شود. آدورا میدانست اسفندیار موضوع مهمی را پنهان میکند، و تا زمانی که این راز بینشان حایل بود، نمیتوانست او را چیزی جز یک دوست یا حامی ببیند.
شاید هم غیبت ایلیا و فشارِ ندیدنش بود که اینطور وابستهی آن کتابچهاش کرد. شاید تحمل دوری پسرش را راحتتر کرده بود. اوایل شبی نیمساعت با هم تلفنی حرف میزدند، بعد یک شب در میان، و حالا هم ده روزی میشد که از او بیخبر بود. میدانست جا افتاده و یکی دو بار هم که پیشنهاد کرد به زاهدان برود و او و همخانههایش را سروسامان بدهد، ایلیا استقبال نکرد. حالا یعنی این کتابچه جای پسرش را گرفته بود؟ معنای زندگی برای بیشترِ زنها در این سن و سال عوض میشود. اغلب حس میکنند کاش جور دیگری زندگی میکردند. هرجور هم که زندگی کرده باشند، تمنای سرگذشتی دیگر را دارند. همیشه هم تردید دارند که آیا درست انتخاب کردهاند؟
اما آدورا خیلی زودتر از اینها مجبور شده بود تصمیم بگیرد. کارت سبز اقامت امریکای پدر و مادرش درست یک ماه قبل از خبر مرگ بهمن به دستشان رسید. او هم قرار بود کارت سبزش را بگیرد، که ماجرای بهمن پیش آمد. پس از مراسم بهمن، مادر و پدرش که از اول هم با ازدواج آنها موافق نبودند، خواستند او را با خودشان ببرند به امریکا. هنوز خبر نداشتند که او حامله است. اگر میگفت، با زور هم که شده بود، میبردندش. اما آدورا نمیخواست. میخواست پسرش در همان سرزمینی بزرگ بشود که پدرش به خاطرش کشته شده بود. میدانست بهمن هم همین را میخواهد.
وقتی آشنا شدند، آدورا هفده ساله بود و بهمن بیستوچهار ساله. معلم بینش اسلامی آدورا تکلیف کرده بود که شاگردها تحقیقی مذهبی انجام بدهند. بعد از مرگ مادربزرگ محبوبش، مرگ برایش مهم شده بود. میخواست بفهمد آدم درست در آخرین نفس چه حالی دارد. همین که معلمش گفت که هرکس میتواند موضوع دلخواهش را انتخاب کند، یاد صحبتش با پدرش افتاد. دو ماه بعد از مرگ مادربزرگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر