که چون همنامش آزاده باشد
کلیهی رخدادها و شخصیتهای این داستان، خیالی و محصول تخیل نویسندهاند. هرگونه شباهت با شخصیتها یا وقایع واقعی، تصادفی است.
-------
شنیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک را آشکار و نهان
هرآن کس که دارید رای و خرد
بدانید کاین نیک و بد بگذرد
همی رفتنیایم و گیتی سپنج
چرا باید این درد و اندوه و رنج؟
ز هر دست چیزی فراز آوریم
به دشمن سپاریم و خود بگذریم
نمانده کسی خود به گیتی دراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز
بدانگه که خم گرددت یال و پشت
به جز باد چیزی نداری به مشت
که این روز بر هرکسی بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
کیخسرو (شاهنامه)
-------
بخش اول
جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا مییابد.
-------
آدورا کتابچه را بست و جلدش را دوباره نگاه کرد. اول که آن را از میان دهها کتابی که هرروز روی میزش جمع میشد برداشت، فکرش را هم نمیکرد که این کتابچهی پنجاه شصت صفحهای فتوکپی رنگورورفته زندگیاش را به هم بریزد. از دوازده سال پیش کارش همین بود که کتابهای زیادی را ببیند و برچسب رویشان بچسباند که «در برنامهی کار انتشارات قرار ندارد» و مرخصشان کند، یا بگذاردشان طرف چپ میزش تا دوباره با دقت بیشتری بررسی کند. اما قرار نبود هیچ کتابی اینطور آرامآرام به ماجرایی آلودهاش کند که اصلاً میل نداشت درگیرش بشود تا زندگیاش را برای همیشه عوض کند.
دستش را که دوباره روی جلد سفید مقوایی ارزانقیمت کتابچه کشید، انگشتهایش خاکی شد. اسم کتابچه با رنگ سیاه رویش چاپ شده بود. حتا کاغذش هم بنجل بود.غیر از همان چند سطر اول کتابچه، اسمش هم کنجکاویاش را تحریک کرد، اسمی که باعث میشد ــ حتا اگر نه به خاطر انتشارات ــ به هر حال ورقش بزند: کیخسرو و راز جام ورجاوند.
دنبال اسم نویسنده گشت و بعد از کلی زیر و رو کردنِ کتابچه، بالاخره در آخرین صفحه، زیر آخرین جمله، پیدایش کرد. آن روزها داشت تز دکترایش را مینوشت و موضوع رسالهاش با این کتابچه شباهتی داشت: توازیهای داستانی میان اسطورهی کیخسرو و افسانهی آرتورشاه، و اتفاقاً باید ویرایش آخر رسالهاش را تا سه روز دیگر به استاد راهنمایش میرساند. این کتابچه شاید اطلاعاتی در اختیارش میگذاشت و در تکمیل رسالهاش کمکش میکرد.
سرش را از لای درِ اتاقش بیرون برد و به منشی که تندتند چیزی را تایپ میکرد و همزمان با گوشی تلفن که با سرش نگه داشته بود حرف میزد، اشارهای کرد. منشی، یکی دو دقیقه بعد که بالاخره گوشی را گذاشت، گفت: «بفرمایید.»
آدورا که از معطل ماندن خوشش نمیآمد، با بدخلقی پرسید:
«این کتابچه را تو گذاشتی روی میزم؟»
اما منشی هنوز جواب نداده بود که تلفن زنگ زد و دوباره گوشی را برداشت. آدورا در را بست و دوباره پشت میزش نشست. آنقدر هم مهم نبود. حتماً کار اسفندیار بود. کتابچه را سمت چپ میزش گذاشت تا بعد دوباره برود سروقتش. بعد به فکر افتاد که به ایلیا تلفن بزند و از او خبری بگیرد. یک هفته میشد که رفته بود. موقع خداحافظی، همان موقع که پسر دردانهاش را بغل کرده بود و هقهقکنان میگفت مواظب خودت باش، چیزی ته ذهنش داد میزد: «تمام شد... حالا دیگر فقط آینده را دارم...»، اما در این یک هفته، هیچ نشانی از آیندهای که سالها انتظارش را میکشید، ندیده بود و همین دلتنگیاش را از دوری پسرش شدیدتر میکرد.
ایلیا تنها چیزی بود که از گذشتهاش برایش مانده بود. یعنی آخرین چیز زندهای که مانده بود، وگرنه هنوز لباسهای بهمن را داشت که بیست سال تمام در سه چمدان بالای کمد هر خانهای که بود، پنهانشان میکرد تا روزی آنها را به ایلیا بدهد،که ایلیا ریزنقش از آب درآمد و لباسهای پدرش هیچوقت به او نخورد.
چیز دیگری هم مانده بود، هرچند هیچوقت مطمئن نبود شیء بیجان است یا موجود زنده... از مادربزرگش به او رسیده بود... جام کوچکی از شیشهی زمردیرنگ که درست یک انگشت پایینتر از لبش، نقشی دورتادورش را گرفته بود و هروقت نگاهش میکرد، حسی به او دست میداد که انگار این نقش یکجور پیام است، یکجور خط، که میخواست چیزی بگوید.
زنگ تلفن دوباره او را به دنیای پشت میزش برگرداند. اسفندیار بود و از آدورا میخواست سری به اتاق او بزند.
آدورا گفت: «الان میآیم.»
و پنج دقیقه بعد، در اتاق بزرگ رئیس، زیر آن تابلو شهر سوختهی سیستان، روی مبل گرم و نرم نشسته بود و قهوه میخورد. بحث مفصل دربارهی کار و برنامههای انتشارات. اسفندیار مثل همیشه با شلوار جین و تیشرتی ساده اما با مارک لاکوست و بوی ادکلن ژیوانشی همیشگی، از بالای عینکِ بدون قابش نگاهی به او انداخت و گفت: «با این وضعی که برای رمان و داستان کوتاه پیش آمده، برای اینکه به برنامهمان برسیم، تنها راهمان این است که تو کتابهای مجموعهات را بالا ببری.»
«چندتا؟ چند وقته؟»
«تا آخر سال باید حداقل ده تا کتاب به واحد تولید بدهی.»
آدورا با چشمهای گشادشده پرسید: «فکر میکنی خُم رنگرزی است که از تویش ده تا کتاب دربیاورم؟»
«یک کاری بکن. کتاب نداریم.»
«به این سادگی نیست. تألیف که وضعش خراب است، تا بروم دنبال مترجمها و شروع به کار کنند شش ماهی طول میکشد. از وقتی این تحریمها شدید شده و ویزاکارتمان دیگر کار نمیکند، سخت میتوانم سفارش کتاب بدهم. تازه، همین پریروز دکتر شریف میگفت باید برایش مراسم بزرگداشت بگیریم، وگرنه دیگر با ما کار نمیکند.»
اسفندیار ابروهایش را بالا انداخت و خندید: «جدی؟ خودش گفت برایش مراسم بزرگداشت بگیریم؟ دنیایمان خیلی کوچک شده. همهشان زده به سرشان. رضایی هم امروز زنگ زده بود و میگفت وقتی تیراژ چاپ اول هری پاتر توی انگلیس یک میلیون تاست، چرا ما فقط دو هزار تا از رمان مزخرف او را چاپ کردهایم. وهم برشان داشته. همین که دو تا نویسنده و منتقد دوست و آشنا از کارشان تعریف میکنند، فکر میکنند تولستوی شدهاند!»
حرفش را نیمهتمام گذاشت. ابروهایش را باز کرد و نگاه مهربانی به آدورا انداخت: «حالا تو لطفاً سعی خودت را بکن.»
آدورا دیگر اعتراض نکرد. نمیخواست او را ناامید کند، فقط گفت: «با اینکه از ترجمه کردن متنفرم، آخرش این است که خودم شروع میکنم به ترجمهی کتابهای کمحجم، تا یکجوری چندتایی کتاب به تولید برسانیم.» و همانطور که از جایش بلند میشد، موضوع را عوض کرد: «راستی، این کتابچه چقدر جالب است.»
«کدام کتابچه؟»
«همان که گذاشته بودی روی میزم، دربارهی کیخسرو...»
تلفن زنگ زد. اسفندیار همانطور که گوشی را برمیداشت، شانههایش را بالا انداخت که یعنی اصلاً خبر ندارد. آدورا خواست برود، اما اسفندیار اشاره کرد که بنشیند. آدورا هم نشست و اسفندیار را تماشا کرد. با آن پیشانی صاف و فک چهارگوش و چشمهای درشت سیاه، مرد جذابی بود و موهای مجعد بلندش که پشت گردنش به شکل نامنظمی پخش بود، جذابترش هم میکرد. هرچند با آن اخم همیشگی و مغزی که به هیچچیز جز کارش فکر نمیکرد، کمتر زنی به خودش جرئت میداد به او نزدیک بشود. شاید هم کمتر زنی حوصلهاش را داشت که وقتش را برای این مردِ از دماغِ فیل افتاده بگذارد. همین که از بعد از کشته شدن بهمن، اسفندیار با تمام قدرتش از او و پسرش مراقبت کرده بود، جای تعجب داشت.
تلفن اسفندیار که تمام شد، رو کرد به آدورا و با لبخند پرسید: «آقای دکترِ ما
چهکار میکند؟»
«ایلیا؟ خوب است. زاهدان با دو تا دانشجوی دیگر خانه گرفته. تا سه روز دیگر هم کلاسهایش شروع میشود.»
«آخرش هم نخواستی با امتیاز خانوادهی شهید منتقلش کنی تهران؟»
«نه من خواستم و نه خودش. نمیخواست از کشته شدن پدرش منفعت ببرد.»
اسفندیار چند لحظه مکث کرد. آدورا فهمید که میخواهد موضوع صحبت را عوض کند و ته دلش میدانست موضوع جدید چیست. اسفندیار سرانجام پرسید:
«تنهایی اذیتت نمیکند؟»
آدورا خیلی سریع جواب داد: «عادت میکنم.»
اسفندیار با اضطراب کاغذی برداشت و شروع کرد به نوشتنِ چیزی. آدورا دوباره خواست از جایش بلند بشود، که اسفندیار ناگهان پرسید: «توی این سالها قصوری از من دیدهای؟»
آدورا با تعجب گفت: «نه! همیشه به من و ایلیا لطف داشتهای. منظورت چی است؟»
اسفندیار بیآنکه سرش را از روی کاغذ بلند کند، گفت: «موقعی که گلولهباران شدیم، من و بهمن روی زمین افتادیم. شکم من پاره شده بود. فکر کردم همین الان میمیرم و ناله میکردم. اما بهمن آرام بود و چیزی نمیگفت. به هر زحمتی خودم را به طرفش کشاندم...»
آدورا حرفش را قطع کرد. اگر یک کلمهی دیگر میگفت، میزد زیر گریه:
«نگو، صد بار گفتهام که نمیخواهم بدانم بهمن چهطور مرد.»
اسفندیار حرفش را خورد و با صدایی لرزان گفت: «بهمن تو را سپرد به من. تمام این سالها احساس میکردم دینی به او دارم. با هم رفتیم جبهه، با هم گلوله خوردیم، اما او جانش را داد و من فقط طحالم را، که بود و نبودش خیلی هم فرق نمیکند...»
آدورا باز پرید توی حرفش: «به جایش تو ما را نگه داشتی. بهتر از پدر و مادرم، بهتر از هر برادری که نداشتم. ایلیا هم عاشقت است. چرا دوباره این حرفها را
پیش میکشی؟»
بعد از سکوتی سنگین، اسفندیار سیگارش را روشن کرد و بعد از دو سه تا پک عمیق که اتاق را پر از دود کرد، گفت: «فقط دو سه سال اولش به خاطر قولم به بهمن بود.»
آدورا بدون آنکه جوابی بدهد، چشمهای عسلیاش را که از مادربزرگش به ارث برده بود، به او دوخت. زنها، حتا آنهایی که سالها از دنیای مردها دور افتادهاند، خیلی راحت رمز دل مردها را کشف میکنند و آدورا اسفندیار را بیش از اینها میشناخت. از گوشهی چشمش دید که اسفندیار دست چپش را بهسرعت پشتش پنهان کرد تا آدورا لرزشش را نبیند، چون او از معدود افرادی بود که معنای این لرزش را میدانست. اسفندیار مادرزاد چپدست بود، اما زخمی در کودکی که باعث شده بود رباط دست چپش قطع بشود و هرگز دربارهاش حرف نمیزد، مجبورش کرد راستدست بشود. حالا هروقت گرفتار اضطراب یا فشار عصبیای میشد که میخواست به هر قیمتی سرکوب یا پنهانش کند، دست چپش شروع میکرد به لرزیدن.
اما آدورا نمیخواست صحبت ادامه پیدا کند:
«ماندهام این کتابچه را کی گذاشته روی میزم.»
اسفندیار که انگار نمیشنید، پرسید: «میدانی چرا هیچوقت ازدواج نکردم؟»
آدورا از جایش بلند شد و همانطور که به طرف در میرفت، گفت: «بروم از بچهها بپرسم ببینم کی گذاشتهاش روی میزم.»
[کی خسرو - قسمت 2]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر