آرش حجازی
انتشارات کاروان
1388
صدای پا در راهرو، حرفهای نامفهوم، به هم خوردن درها، صداهای گنگ، او را از خواب میپراند. تکمهی زنگ را میزند. بهیار سفیدپوشی به اتاقش میآید.
«چه خبر است در راهرو؟»
«وقت ملاقات است.»
چشمهایش را دوباره میبندد و میگوید: «من ملاقاتی ندارم. بیزحمت در را ببندید و هرکس هم خواست بیاید تو راهش ندهید. نمیخواهم کسی را ببینم.»
اصلاً دلش نمیخواهد با گیرندهی کلیه آشنا بشود. تلویزیون را روشن میکند. میزگرد شاهنامهشناسی است و سر اصالت یا الحاقی بودن بیت «زن و اژدها هردو در خاک به/جهان پاک از این هر دو ناپاک به» بحث میکنند. با پوزخند کانال را عوض میکند، اخبار میگوید امروز صبح انفجار بمبی درکاظمین شصت نفر از زائرهای شیعه را به کشتن داده.
باز چشمهایش را میبندد. دوست ندارد فکر کند که وقتی مرخص شد چهکار میکند، کجا میخوابد، چه میخورد، یا چی شد که به این وضع افتاد. سالها سعی کرده تمام آثار گذشتهاش را پاک کند و سرگذشتش را از یاد ببرد، و حالا چارهای ندارد جز فکر کردن به آیندهی مهآلودی که میداند فرقی با آن گذشتهای که از یاد برده ندارد. شاید اگر به خودش بپیچد و آه و ناله کند، دل خانم ملکی برایش بسوزد و به دکتر بگوید و به او مرفین بزنند. مرفین برایش خوابِ بیرؤیا میآورد. وگرنه تمام گذشتهای که سعی کرده نابود کند، در خواب به او هجوم میآورد.
چشمش را که باز میکند، پنج دقیقه از چهار گذشته. یک ساعتی خوابیده. کنترل از راه دور را برمیدارد تا دوباره تلویزیون را روشن کند که خانم ملکی میآید تو. دستهگل را که در دست پرستار میبیند، نیمخیز میشود.
کی برای او گل میفرستد؟ شاید خانوادهی گیرندهی کلیه. شاید هم آن خونآشامی که کلیهاش را به او باخته بود. کنجکاویاش را میکُشد و بیحرف به پرستار اشاره میکند گل را بگذارد روی میز بغل تخت. پرستار از همان شب اول به بعد، نه چیزی میپرسد و نه سر صحبت را باز میکند و نه نگاهش به نگاه او میافتد. اما این بار کارت روی گل را جدا میکند و میدهد دستش:
«کسی که محبت دیگران را پس بزند، لایق زندگی نیست.»
حرکت دست پرستار، نسیم ملایمی ایجاد میکند و بوی گلهای رز سفید را به طرفش میراند. بیاختیار هوا را از بینیاش به داخل میدهد. بعد از چند روز ماندن در آن هوای بوی ناگرفته، از این بوی تازه، ناخواسته، خوشش میآید.
نقش روی کارت را نگاه میکند، طرح یک لوتوس است. برش میگرداند و پشتش را میبیند. سفید است، فقط دستی زنانه، عجولانه، اسم و شمارهی تلفنی را رویش نوشته که نمیشناسد. احتمالاً او را با کس دیگری اشتباه گرفتهاند. کارت را روی میز کنارِ تخت میاندازد.
خانم ملکی که هنوز کنار تخت ایستاده، میگوید: «گل را خانمی آورد، خیلی دلش میخواست ببیندت، اما انگار به بهیار گفته بودی نمیخواهی کسی را ببینی.»
سرش را تکان میدهد.
«خانم محترمی بود. خیلی تر و تمیز و شیک. میگفت همکارت است.»
همکار؟ او همکار ندارد. در تمام عمرش نداشته. شانههایش را بالا میاندازد. خانم ملکی موقع بیرون رفتن یک لحظه سرش را برمیگرداند:
«خیلی خوشگل بود.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر