۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 3

كی‌خسرو (قسمت سوم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

پنج دقیقه به ده مانده بود. آدورا قبل از زدنِ درِ اتاق استادش پنج دقیقه در راهرو دانشکده منتظر ماند. خانم دکتر مهتاش خیلی به دقیق‌ بودن حساس بود. آدورا تا پنج صبح کار کرده بود و بعدش هم که دیگر نمی‌شد خوابید. ولی خوشحال بود، تایپ رساله‌اش را تمام کرده بود، آن هم با نکات جدیدی که می‌دانست استاد راهنمایش را غافلگیر می‌کند.
دکتر مهتاش با عینک مطالعه‌ی کوچکش رساله را ورق می‌زد و گاهی با مداد چیزی روی یادداشت کنار دستش می‌نوشت. شصت سالی داشت. هرچند خودش خیال می‌کرد با کمک بوتاکس و کرم‌های ضد پیری توانسته سنش را پانزده سالی پایین بیاورد، که نتوانسته بود. پیردختری بداخلاق و بی‌حوصله که اگر کارش را ازش می‌گرفتند، چیزی برایش نمی‌ماند. سرانجام از بالای عینکش به آدورا نگاه کرد: «جالب است.»
ته‌لبخندی به صورت آدورا نشست. اما دکتر مهتاش نگذاشت لبخندش بماند:
«ولی، متأسفانه غیرعلمی، غیرمستند، با ارجاع به متون غیرآکادمیک.»
آدورا می‌دانست استادش چه خواهد گفت، اما امیدوار بود او را متقاعد کند که قبل از صدور حکم محکومیت او، دست‌کم یک بار تجزیه و تحلیل‌های عمیق رساله‌اش را بخواند. دهانش را باز کرد تا از خودش دفاع کند، اما خانم استاد عینکش را برداشت، که نشان می‌داد دیگر امکان ندارد به آن کاغذها نگاهی بیندازد:
«از تو انتظار نداشتم دخترم. تو که توی رساله‌ی فوق‌لیسانست محشر کردی...»
آدورا باز خواست چیزی بگوید، اما حرکتِ تندِ دستِ استاد ساکتش کرد:
«اخلاق مرا می‌دانی. این آقای زَئیر که این‌همه بهشان ارجاع داده‌ای کی هست؟ تا حالا اسمش را نشنیده‌ام.»
«من هم نمی‌شناسمش.»
«کدام دانشگاه درس می‌دهد؟»
و بدون اینکه منتظر جواب بماند، لبخند کنایه‌داری زد: «غیر از سرکار کی به ایشان رفرانس داده؟»
آدورا جواب داد: «خانم دکتر، می‌خواهید متنشان را بیاورم بخوانید؟»
«این کی‌خسرو و جام ورجاوند؟ اگر بنا باشد تخیلات هر نویسنده‌ی آماتوری را بخوانم که به کارهای خودم نمی‌رسم!»
«اما به ارتباط‌های جالب و منحصر به فردی در داستان کی‌خسرو اشاره کرده. خواندنش ضرر ندارد. مثلاً در شاهنامه آمده که کیان در استخر حکومت می‌کردند. اما هزار سال قبل از میلاد، شهر استخر وجود نداشت. ایران در قسمت‌های مرکزی و جنوبی و غربی‌اش، فقط محل استقرار قبایل پراکنده‌ی ماد و پارس بود و پادشاهی عیلام. این نویسنده می‌گوید که مقرّ پادشاهی کیانیان تا زمان کی‌خسرو، سیستان یا زرنگ بود و بعد از به پادشاهی رسیدن لهراسب، بخدی یا همان باختر. می‌گوید ایرانی که در داستان کی‌خسرو آمده، بخش شرقی ایران است تا دره‌ی سند. یافته‌های باستان‌شناسی هم این حرف را تأیید می‌کند، شهر سوخته‌ی سیستان، ویرانه‌های جیرفت، تپه‌ی سیلک کاشان، همه بیشتر از سه هزار سال قدمت دارند.»
و با عجله یادداشت‌هایش را از کیفش بیرون آورد و جلویش گذاشت و ادامه داد:
«ببینید،‌ هخامنشی‌ها هیچ‌وقت نمی‌گویند ایران، می‌گویند پارس. بعد از روی کار آمدن ساسانیان است که به این سرزمین دوباره می‌گویند ایران. زئیر در نوشته‌هایش می‌گوید کی‌خسرو بر اقوام پرثو حکومت می‌کرد، یا همان پارت ... نمی‌شود به این سادگی این نوشته‌ها را کنار گذاشت.»
بدون آنکه حواسش باشد، به نقطه‌ی حساس استادش زده بود. برق خشمی در چشم‌های پیردختر:
«بعد از چهل سال کار هروقت به این نتیجه رسیدم که به توصیه‌های یک دانشجوی نوپا احتیاج دارم، حتماً خبرت می‌کنم.»
اما انگار ناگهان دلش سوخت و صورتش باز شد. آدورا برای یک لحظه امیدوار شد که استادش دچار تردید شده باشد. اما او آرام گفت: «عزیزم، کارشان در حدّ یک آماتور علاقه‌مند قابل احترام است...» و همان‌طور که برگه‌های رساله را جمع می‌کرد و به طرف آدورا هل می‌داد، جمله‌اش را تمام کرد: ‌«اما تو، دانشجوی دکترا، بهتر است به مستندات تکیه کنی و سراغ خیالبافی نروی.»
آدورا کاغذهایش را از روی میز برداشت و موقع برخاستن گفت: «خانم دکتر، ماجرا به سه هزار سال قبل برمی‌گردد، با تمام یافته‌های باستان‌شناسی، هنوز خیلی شکاف در مستنداتمان داریم و نمی‌توانیم تمام ماجرا را بازسازی کنیم. فکر نمی‌کنم یک کمی تخیل عیبی داشته باشد.»
صورت استاد دوباره جدی شد: «کسی از شما نخواسته فکر کنید. تز گرفتن با من جای این حرف‌ها را ندارد. تا یک ماه دیگر بازنویسی‌اش کن و این مزخرفات را حذف کن و...» تقویمش را ورق زد و چیزی نوشت: «سیزدهم آبان، یازده صبح، می‌بینمت.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر