۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

رمان کی خسرو - آرش حجازی - 6

كی‌خسرو (قسمت ششم)

آرش حجازی

انتشارات کاروان
1388

«چی می‌شود آدم مثل مادربزرگ عاشق کسی باشد و چهل سال حاضر نشود ببیندش؟»
این سؤال را درست وقتی کرد که پدرش تازه از دانشگاه برگشته بود و فوتبال تماشا می‌کرد و آن یکی کانال، روی تصویری ثابت از طبیعت، موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد. استاد دانشگاه بود و در آن دوران، محیط دانشگاه پرتنش بود. آدورا با اینکه می‌دانست تماشای مسابقه‌ی فوتبال تنها چیزی است که باعث می‌شود فکر پدرش از محیط دانشگاه دور شود، کنار پدرش نشست و کانال را عوض کرد. او هم تشر زد که می‌‌خواهد فوتبال ببیند. آدورا می‌دانست که یاد مادربزرگ، پدر را ساکت می‌کند. خودش هم هروقت اسم او می‌آمد، بغضش می‌گرفت. اما حالا دلش می‌خواست کنسرتوی ویولن باخ را گوش بدهد. هروقت تلویزیون نگاه می‌کرد، یاد مامانی می‌افتاد؛ برای اینکه از چیزی بیشتر از تلویزیون بدش نمی‌آمد. می‌گفت تلویزیون آدم را از زندگی واقعی دور می‌کند.
پدر چشم‌هایش را از صفحه‌ی تلویزیون برگرداند و بالاخره به حرف آمد: «عشق و نفرت یکی است. بعضی وقت‌ها آدم برای اینکه عشقش را از دست ندهد، مجبور است با معشوقش بجنگد.»
«همه‌چیزش را هم توی این جنگ از دست بدهد؟»
پدر سرش را تکان داد: «دقیقاً. هزینه‌ی هر تصمیمی را باید داد.»
پس از مدت‌ها، پدر دوباره فلسفه‌بافی‌هایش را از سر گرفته بود. آدورا پرسید:
«این‌همه جنگ توی دنیا به خاطر همین است؟»
پدر لب‌هایش را جمع کرد و جواب داد: «نه همه‌اش، جنگ علت‌های زیادی دارد. اما مهم‌ترین دلیلش این است که اگر جنگ نباشد، بشر چیزی می‌شود مثل سیب‌زمینی. جنگ است که شعله‌ی زندگی را روشن نگه می‌دارد.»
آدورا خندید: «این حرف‌ را جایی نزنی، الان مُد است که همه از صلح جهانی حرف بزنند.»
پدر پوزخند زد:
«همه‌ی جنگ‌ها با آدم‌کشی همراه نیست. مامانی چهل سال جنگید، اما آزارش به مورچه هم نرسید. درست زمانی که زن‌ها جزو لوازم منزل بودند، مادر جلو پدربزرگت ایستاد. نه کسی را داشت و نه جایی جز خانه‌ی شوهرش. اما ول کرد و آواره شد. با اینکه پدربزرگت را دوست داشت. خودت که توی بیمارستان دیدی.»
آدورا خوب یادش بود. بیشتر از یک سال پیش بود. پدربزرگ به دنبال شش بار سکته‌ی مغزی در طول چهار سال، برای آخرین بار در بیمارستان بستری شد. طلعت خانم، زن دوم پدربزرگ، به پدرِ آدورا پیغام داد که آقاجان طاهره خانم را خواسته. بعد از چهل سال. تمام این مدت، مامانی رفته بود قم و اتاق کوچکی نزدیک حرم کرایه کرده بود. گاهی هم که می‌آمد تهران، یا خانه‌ی آن‌ها می‌ماند یا خانه‌ی دخترش. زندگی‌اش را با قلاب‌بافی و غروب‌ها رفتن به حرم حضرت معصومه و آرزوی سفر حج می‌گذراند، که بالاخره هم نرفت. پدرش هرکاری کرد که بیاید و با آن‌ها زندگی کند، مادربزرگش راضی نشد. با خنده می‌گفت می‌ترسد اگر بیاید تهران و در تهران بمیرد، او را در قم خاک نکنند.
پدر می‌دانست اجازه ندارد اسم پدرش را جلوی مادرش بیاورد، برای همین از آدورا خواست با مادربزرگش حرف بزند.
آن روز بعدازظهر، کسی خانه نبود و مامانی مثل همیشه چهارزانو روی زمین نشسته بود. استکان چای داغش کنارش بود و همان‌طور که سیگار همای بی‌فیلترش را می‌کشید، با دقت، مثل همیشه، روی زمین دست می‌کشید تا هر دانه‌ی ریز آشغالی را پیدا کند و توی زیرسیگاری چوبی‌اش بیندازد. آدورا کنارش نشست:
«مامانی توی راه خانه توت خشک خریدم، بیا بخوریم.» مامانی عاشق توت خشک بود و با لذت نوه‌اش را تماشا کرد که کیسه را باز می‌کرد و به طرف مادربزرگ می‌گرفت. مادربزرگ با علاقه توتی برداشت و در دهانش گذاشت و جرعه‌ای از چایش را با آن خورد. بعد با دقت از بالای عینکش به نوه‌اش چشم دوخت، توت دیگری برداشت و پرسید: «چی شده؟ هروقت با من کاری داری برایم توت می‌خری.»
آدورا جواب نداد و پرسید: «مامانی، اگر گفتی خرگوش بعد از دوسالگی
کجا می‌رود؟»
مامانی ابروهایش را جمع کرد، فکری کرد و گفت: «می‌رود به دشت؟»
آدورا ابروهایش را بالا انداخت: «نُچ.»
«می‌رود هویج بخورد؟»
«نُچ.»
«پس چی؟»
«می‌رود توی سه‌سالگی!»
مادربزرگ زد زیر خنده و با دستش روی بازوی آدورا زد:
«چرا سربه‌سرِ منِ پیرزنِ‌ خرفت می‌گذاری؟»
اما آدورا می‌دانست که هیچ‌چیز به اندازه‌ی جوک، هرقدر هم بی‌مزه باشد، مادربزرگش را سرِ حال نمی‌آورد. خنده‌شان که تمام شد، قلاب‌بافی نصفه‌اش را نشانش داد و پرسید: «خوب شده؟»
پیرزن خیلی جدی قلاب‌بافی را از دستش گرفت و انگشت‌هایش را کشید رویش و توضیح داد: «ده رجش را باید باز کنی.»
«مگر چه‌اش است؟»
پیرزن خندید: «چی‌اش نیست؟» و همان‌طور که نخ را می‌کشید تا رج‌ها را باز کند، گفت: «قلاب‌بافی یعنی ظرافت، اگر نه که مردم می‌روند از بازار رومیزی و روتختی‌شان را می‌خرند، نه اینکه سه برابرش را به من بدهند تا برایشان ببافم.»
آدورا پرسید: «راستی چرا؟»
«قلاب‌بافی توی خانواده‌ی ما سنت است. من از مادرم یاد گرفتم. مادرم هم از مادرش. من هم دارم قلاب‌بافی را به تو یاد می‌دهم تا یک روزی به دخترت یاد بدهی. رمز و رازی دارد که توی کارهای ماشینی نیست. مردم دوست دارند کارهای مرا بخرند، برای اینکه من توی هر گره قصه‌ای برایشان می‌گذارم.»
از کنار دستش روکوسنی را که تازه بافته بود، برداشت و جلو آدورا باز کرد: «ببین، این روکوسنی که اگر مچاله‌اش کنی یک مشت را هم پر نمی‌کند، تمام قصه‌ی من است...» دستش را کشید رویش: «این گل، بابایت است. از وقتی آمد، زندگی‌ام عوض شد. دیگر تازه‌عروس نبودم. مادر بودم. دیگر اجازه نداشتم توسری‌های پدربزرگت را تحمل کنم، وگرنه پسرم هم می‌شد یکی مثل او و زن دیگری را که شاید او هم مثل من نظرکرده بود، به روزگار من می‌انداخت، تا به عمری که خدا مثل یک تکه جواهر بهش داده، پشت کند.»
آدورا منتظر همین بود: «مامانی، از آقاجان بگو.»
مادربزرگ نگاه تندی به آدورا انداخت، اما دوباره نگاهش مهربان شد: «اولش آدم بدی نبود. مردِ خانه بود. نانوایی‌اش را داشت و هرشب با دست پر می‌آمد خانه. من دخترِ سیزده ساله بودم که زنش شدم. هیچ‌وقت جز او مردی نشناختم. تمام آرزوها و خواب و خیال‌هایم را توی او می‌دیدم. اما بعد که بروبیایی پیدا کرد، توی کارهای سیاسی افتاد و مزه‌ی پول را چشید، همه‌چیز خراب شد. زندگی‌ام را زهر کرد. آخرش هم که رویم زن گرفت، تقاصش با خدا.»
آدورا خیلی سریع پرسید: «حاضری ببینی‌اش؟»
مادربزرگ با چشم‌های گردکرده گفت:‌ «وا، معلوم است که نه!»
«اگر این‌قدر ازش بدت می‌آمد، چرا هیچ‌وقت ازش طلاق نگرفتی؟ چهل سال تنها زندگی کردی، آن موقع هنوز جوان بودی، می‌توانستی شوهر کنی.»
مادربزرگ با خنده جواب داد: «همان یکی برای هفت پشتم بس بود.» اما چشم‌های عسلی‌اش نمی‌خندید. چند دقیقه چیزی نگفت، اما یک‌دفعه دوباره به حرف آمد: «فکرش را که می‌کنم، هیچ‌وقت صورت مردی جز پدربزرگت جلوی چشمم نیامده.»
آدورا ساکت شد و گذاشت فضای خاموش، تعلیق آنچه را می‌خواست بگوید، بالا ببرد:
«مامانی، آقاجان دارد می‌میرد. می‌خواهد تو را ببیند. می‌بینی‌اش؟»
مادربزرگ فقط گفت: «هرچه خدا بخواهد همان می‌شود.» و دیگر صحبت را
ادامه نداد.
سه روز بعد که آدورا از مدرسه آمد، مامانی را دید که لباس‌پوشیده منتظر است.
«به بابایت زنگ بزن، بگو بیاید مرا ببرد بیمارستان.»
اول آدورا و پدرش وارد اتاق آقاجان شدند. روی تخت خوابیده بود. عمه‌ی آدورا بالای سرش بود. پدر پرسید: «هشیار است؟»
عمه با گریه جواب داد: «نه. تا دیشب که کسی را نمی‌شناخت. کلیه‌اش از کار افتاده. از دیشب تا حالا هم بیهوش است. دکتر می‌گوید شاید هم دیگر به هوش نیاید.»
پدر پچ‌پچ کرد: «مادر را آورده‌ام.»
چشم‌های عمه گرد شد و پرسید: «آمد؟»
پدر سرش را تکان داد: «اما چه فایده؟ او که به‌هوش نیست!»
ناگهان صدایی از پشت سرشان شنیدند: «یدالله!»
مادربزرگ بود، پدر و عمه را کنار زد و رفت لب تخت، بالای سر پدربزرگ ایستاد. همه ساکت تماشا می‌کردند. پدربزرگ با چشم‌های بسته، روی تخت بی‌حرکت بود. مامانی ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و دستش را روی سرش گذاشت:
«آقا یدالله، پاشو، طاهره آمده.» پلک‌های پدربزرگ لرزید. مامانی گفت: «بعدِ چهل سال هم که آمدم، می‌گیری می‌خوابی؟»
پلک‌های آقاجان از هم باز شد. چشم‌هایش با شتاب و بی‌هدف می‌چرخید. مامانی را که دید، نگاهش روی او ثابت شد. مامانی دستش را روی سرش کشید و خندید. نگاه آقاجان با استفهام به او دوخته شده بود، انگار در صندوق خاطراتش دنبال شباهتی میان زن جوانش و آن پیرزن می‌گشت. قطره اشکی گوشه‌ی چشمش برق زد و لب‌های خشکیده‌اش را به‌زحمت باز کرد: «طاهره...»
مامانی بغض کرده بود: «منم...»
آقاجان چیزی زمزمه کرد. مامانی رویش خم شد و گوشش را به دهان آقاجان نزدیک کرد. آدورا طاقت نیاورد و جلو رفت تا بشنود. آقاجان با صدای بی‌حالی پرسید: «چرا... رفتی؟»
مامانی دست آقاجان را فشار داد: «برای اینکه دلم را شکستی.» صدایش می‌لرزید. خم شد و پیشانی آقاجان را بوسید:
«حلالت کردم یدالله.»
پیرمرد لبخند کمرنگی زد: «پیر شدی طاهره.»
و چشم‌هایش را بست و دیگر باز نکرد.
موقعی که از بیمارستان برمی‌گشتند، مامانی یک‌دفعه گفت: «خودش شده عین نکیر و منکر، بعد به من می‌گوید پیر!» و چشم‌هایش را پاک کرد.
پدربزرگ سه روز پس از آن ملاقات تمام کرد. سالش نشده بود که موقع نماز، مادربزرگ هم توی اتاقش در قم روی سجاده‌اش سکته‌ی قلبی کرد و همان‌جا مرد. وصیتنامه‌اش را که پیدا کردند، با همان پول قلاب‌باقی، قبری در گورستان بقیع قم برای خودش خریده بود. با همان خط کلاس اولی‌اش نوشته بود: «حج که نرفتم. این بقیع به جای آن بقیع.» بقیه‌ی پول‌هایش را هم که روی هم پنجاه هزار تومان نمی‌شد، به این همسایه و آن دختر بی‌جهیز بخشیده بود. ارث و میراثی برای بچه‌هایش نگذاشته بود، به‌جز یک کیسه‌ی نصفه توت خشک، قلاب‌بافی نصفه، زیرسیگاری چوبی و چراغ پیه‌سوزش، و آن جام زمردی‌رنگ، که همه را بخشیده بود به آدورا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر