آرش حجازی
انتشارات کاروان
1388
به خاطر مرگ مادربزرگ بود که آدورا موضوع «حالات انسان در لحظهی مرگ» را برای تحقیق مدرسهاش انتخاب کرد. برنامهاش این بود که بیست بیمار را در لحظهی مرگ ببیند و حالاتشان را ثبت کند.
برای این کار باید به بیمارستان راه پیدا میکرد، اما همینطوری نمیگذاشتند یک دختر مدرسهای در بیمارستان چرخ بزند، بهخصوص در بخش آی.سی.یو بالای سر مریضهای محتضر. پدرش خیلی با این تحقیق مخالف بود، میگفت به روحیهاش لطمه میزند. اما این را هم میدانست که دخترش مثل مادربزرگش لجباز است و وقتی چیزی در سرش میافتد، نمیشود نظرش را برگرداند.
آنجا بود که آدورا سراغ بهمن را گرفت. در خاکسپاری مادربزرگش اولین بار او را دید. مرد جوان چهارشانهای که گوشهای، دور از همه ایستاده بود و نگاه میکرد و بعد از خاکسپاری سراغ آدورا آمد:
«شما باید آدورا باشید، نوهی عزیزِ طاهره خانم.»
آدورا با چشمهای پراشکش سر تکان داد. بهمن نه تسلیت گفت و نه از آن قیافههای غمگینی به خودش گرفت که موقع عزاداری همه میگیرند. فقط شمارهی تلفنش را روی کاغذ نوشت و به آدورا داد:
«طاهره خانم دینی به گردن من دارد. من تهران پزشکی میخوانم. سفارش شما را به من کرده. اگر یک وقتی کاری از دستم برمیآمد، به من زنگ بزنید.»
آدورا برای تحقیقش به بهمن تلفن کرد. بهمن چند روز بعد زنگ زد و خبر داد که از رئیس بیمارستان اجازه گرفته آدورا، فقط برای یک هفته، هرجای بیمارستان خواست برود، به شرطی که همهجا بهمن همراهش باشد. این بود که آدورا توانست هر بعدازظهر چند ساعت در بیمارستان باشد. این بار که این رزیدنت جوان با روپوش سفیدش و گوشی پزشکی که دور گردنش انداخته بود، در اورژانس بیمارستان دنبالش آمد، آدورا باورش نمیشد پزشک باشد. بیشتر شبیه بازیکنهای بسکتبال بود، با آن قد دومتری و شانههای پهن. یک هفته طول کشید تا بالاخره باور کرد او پزشک است، و در همین یک هفته هم عاشقش شد. بهمن هم بهشدت به موضوع تحقیق آدورا علاقه نشان میداد. میگفت خودش هم مرگ صدها نفر را دیده، اما هیچوقت درک نکرده موقع جدا شدنِ جان از بدن، دقیقاً چه اتفاقی میافتد.
یک هفته بعد، مرگ هفده نفر را ثبت کرده بودند و آدورا به خاطر دیدنِ آنهمه مرگ، دچار بحران عصبی شد و در خانه افتاد. بهمن به ملاقاتش رفت و وقتی حالِ آدورا بهتر شد، کمکش کرد گزارش تحقیقش را بنویسد.
معلم آدورا تحقیقش را قبول نکرد، میگفت اصلاً دینی نیست، طبی است. اما گذار از این تحقیق دشوار و تکاندهنده، به شکل عجیبی آدورا و بهمن را به هم پیوند داد. انگار شریک جرمِ آگاهی از حقیقتی بودند که کمتر کسی میدانست.
آدورا دختر قشنگی بود، همه میدانستند این دختر، با خانوادهی تحصیلکرده و مرفهش، با آن ابروهای کشیدهی ایرانی و چشمهای عسلی و مژههای بلند و پوست نمکین و لبهایی که هیچوقت کاملاً بسته نمیشد، بختهای بلندی برای ازدواج دارد. اما همین که دیپلمش را گرفت، بهمن از او خواستگاری کرد. او هم فوراً قبول کرد. پدرش معتقد بود تصمیم گرفتن به این سرعت برای ازدواج نمیتواند عاقبت خوشی داشته باشد، بهخصوص که قصد داشت دخترش را برای ادامهی تحصیل به امریکا بفرستد. حتا پیشنهاد کرد چند ماه صبر کنند تا بهمن هم فارغالتحصیل بشود، اما آدورا مثل همیشه تصمیمش را گرفته بود.
کلاً یک سال با هم زندگی کردند. بهمن وقتی تخصص جراحیاش را گرفت، داوطلب شد و رفت جبهه. میگفت دیگر نمیتواند نگاه کند که جوانها دستهدسته قتل عام بشوند، روی مین بروند، با چنگ و دندان در مقابل دشمن آهنین مقاومت کنند، و او فقط تماشا کند. میگفت آنجا به کمکش احتیاج دارند، شاید کاری از دستش بربیاید تا چند نفری نمیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر